رمان دختران زمینی پسران آسمانی 9


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان دهکده و آدرس hastii.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 32
بازدید کل : 3952
تعداد مطالب : 45
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1



نیت کنید و اشاره فرمایید

کاورآ


BlogComments=[45,0];
رمان دختران زمینی پسران آسمانی 9
دو شنبه 28 دی 1394 ساعت 21:24 | بازدید : 1067 | نوشته ‌شده به دست هستی | ( نظرات )

...آهی کشید و ادامه داد:

-حتی نمیدونم چرا دارم اینا رو به تو میگم...یه غریبه که معلوم نیس از کجا اومده و کنارم نشسته ...شاید چون احساس میکنم یه درد مشترک داریم ...اونم عشقه ...

بلند شد و چهارپایه رو برداشت ...گیتار رو توی قابش گذاشت و روی کولش انداخت ...قبل از اینم که بره یه حدس زدم:

من-احیانا تو نوه ی خانوم صابونی نیستی ................

برگشت و با تعجب زل زد توی چشمام :

-تو مادربزرگ من رو از کجا میشناسی ...

من-آخه مامان بزرگ من میشه همسایشون ...

-خانوم جابری رو میگی ..خیلی خانوم گلی ...

من-لطف داری گلم ...راستی من مهدیسم ...

-منم صحرام ....اگه مامان بزرگت نبود عزیز دق می کرد ...خیلی همدردای خوبین ...

من-دقیقا ...بعدا میبینمت ...

صحرا-ببخشید که باهات بد حرف زدم ....امیدوارم از حرفایی که بهت زدم ...

نذاشتم ادامه بده:

من-به کسی چیزی نمیگم نگران نباش ...خداحافظ 

صحرا-خداحافظ ..

دلداریش ندادم ...گذاشتم خودشو خالی کنه ...این براش بهتره ...عجیب دوست داشتم کمکش کنم ...اون باید قدر غرورش رو بدونه ...نفس عمیقی کشیدم و به دریا خیره شدم ...آخ سپهر تو با من چی کار کردی ...



***



من-مامانی تو رو خدا ...بابا من میخوام تو شب دریا رو ببینم 

مامانی گوشی رو از گوشش دور کرد :

مامانی-گفتم که نمیشه ...یه مرد نیست باهاتون بیاد سه تا دختر تنها کجا میخوایین برین ...

و دوباره گوشی رو به گوشش چسبوند:

مامانی-الو مرضیه ...

-..........................

مامانی-آره بابا این سه تا منو کچل کردن ....میخوان برن لب ساحل ...

-.......................

مامانی-نه مزاحم شما نمیشن ...

-........................

مامانی-باشه پس من بهشون میگم آماده بشن ...

قبل از این که قطع کنه پرسیدم:

من-خانوم صابونیه ؟؟؟

چشماشو یه بار باز و بسته کرد که یعنی آره :

من-سلام برسون ...

مامانی-مهدیسه ...سلام میرسون ...

-....................

مامانی-ممنون مرضیه اینا دست من امانتن ...شوهراشون هم که نیومدن ...

-.........................

مامانی-فعلا ...

و قطع کرد و زیر لب غر زد:

مامانی-هزار بار به مرجان گفتم ده هزار بارم به اینا میگم ...زن وقتی شوهر کرد بدون شوهرش جایی نمیره ...

از اون موقع که رسیده بودیم همش میگفت پس شوهراتون ...آخه مگه ما خودمون آدم نیستیم :

من-بریم ؟؟...خواهش ..اجازه بده دیگه ...

مامانی-مرضیه گفت که نوه هاش اونجان ...اونام میخوان برن لب ساحل میان دنبال شما ...

یه ربع بعد همگی آماده جلوی در منتظر بودیم و به نصایح مامانی گوش میدادیم:

مامانی-آسته میرید آسته میایید ....سبک بازی در نیارید ...زیادی نخندید ...
همون لحظه زنگ در رو زدن ...هر سه با هم بیرون اومدیم ...شیش نفر جلوی در منتظرمون بودم ...صحرا به طرفم اومد و آغوشش رو باز کرد

همه با تعجب نگاهمون می کردم :

صحرا-خوشحالم که دوباره میبینمت مهدیس

من-همینطور ...

یه پسر شیطون هفده هجده ساله گفت:

-صحرا خانوم نگفته بودی میشناسی ...

صحرا-امروز توی ساحل با هم آشنا شدیم ...

و بعد به همون پسره اشاره کرد:

صحرا-این مازیار...پسر خالم 

به یه پسر قد بلند حدودا بیست ساله اشاره کرد :

صحرا-اینم داوود ...پسر داییم 

دوباره به یه پسر قد بلند و زیبا اشاره کرد:

صحرا-اینم اهوراس ...پسر خالم ...

قد بلند هیکل ورزشکاری پوست برنزه چشمای مشکی...معرکه و جذاب...سنم حدودا بیست و پنج ..بی احساس سرم رو براش تکون دادم ...چطور تونسته بود دل یه دختر ساده مثل صحرا رو بشکنه ...یاد خودم افتادم ...سپهر چطور تونست دل منو به بازی بگیره :

صحرا-اینم هادی...داداش داوود ...اگه خدا بخواد دیگه داره داماد میشه

سری برایش تکون دادم اون نسبت به بقیه قد کوتاه تر بود ...رو به آخرین نفر که یه دختر بود کرد و با یه غم سنگین که توی صداش داد میزد گفت:

صحرا-ایشونم نسیم... قراره عروس خالم بشه ...

نسیم سرشو تکون دادم ...با غرور بهش دست دادم و سرد احوالپرسی کردم ...ما هم خودمون رو معرفی کردیم ...نسیم به دلم نمینشست ...نه اینکه بگم زشت بود نه ...خیلی هم زیبا بود ...دماغ قلمی با چشمای درشت آبی ....فقط خیلی سبک رفتار میکرد ...بلند میخندید و سعی می کرد لوندی به خرج بده ...بعد از کمی پیاده روی به ساحل رسیدیم ...پسرا به زحمت چوب های خشک پیدا کردن و آتیش درست کردن...همگی دورش نشستیم ...نسیم میخواست خودنمایی کنه:

نسیم -بچه ها میخوام براتون بزنم ...

کسی چیزی نگفت ...اونم جعبه ی گیتارش رو باز کرد و شروع کرد به زدن ...معلوم بود تازه کاره ...بعد از اینکه زدنش تموم شد همگی دست زدن ...نمیخواستم فکر کنه خیلی خودشو نشون داده یا خیلی بلده :

من-به نظر من صحرا قشنگ تر میزنه ...

خسمانه نگام کرد:

نسیم-مگه صحرا هم بلده بزنه؟؟؟من که فکر نمیکنم بهتر از من بزنه ؟؟..

نگاهی به اهوارا و بقیه انداختم ...همه با چشمای گشاد شده به صحرا نگاه میکردن:

من-مگه نمی دونستین صحرا گیتار میزنه ...

سریع گفتم:

من-چطوره صحرا هم بزنه بعد نظر بدیم کدوم بهتر میزنن؟

نسیم که فکر میکرد صحرا تازه کاره دستاشو به بغل زد و گفت:

نسیم-قبوله ...

بلند شدم و گیتار رو به دست صحرا دادم ...خجالت میکشید بزنه ...قبل از اینکه از دستم بگیره خم شدم و زیر گوشش گفتم:

من-نشون بده که تو خیلی بهتر از این دختر بی لیاقتی ...

و دوباره کنار ترانه نشستم ...صحرا دو دل نگام کرد ...منم چشمامو روی هم گذاشتم و کارشو تصدیق کردم...آروم دستاشو روی سیم های گیتار به حرکت در آورد ..یه آهنگ غمگین زد ...حتی یه نت هم خارج نمیزد ...بعد از تموم شدنش براش دست زدیم ..نسیم در حال حرس خوردن بود ...اهورا با شگفتی و تحسین نگاش میکرد و داوود ...داوود هم عاشقانه بهش زل زده بود ...هر کسی برای خودش یه هم صحبت پیدا کرد ...صحرا بلند شد و گفت:

صحرا-می خوام برم قدم بزنم ...

داوود هم بلند شد:

داوود-صبر کن منم میام ...

صحرا اخماشو کشید تو هم و گفت:

صحرا-نمی خوام ...با مهدیس میرم ...
و منتظر نگام کرد ...ناچارا بلند شدم و باهاش همقدم شدم 

...یکمی که ازشون دور شدیم جلوش وایسادم...با تعجب نگام کرد ...داد زدم:

من-تا کی میخوایی عین کنه بهش بچسبی ...می خوایی همیشه دنبالش بدویی؟؟ ...یعنی یه جو غرور نداری ...دِ آخه احمق اون یه دختر سبک و جلف رو به تو ترجیح داده و تو هنوز داری آشکارا بهش عشق میورزی ...

اشک توی چشماش جمع شد ...سرشو پایین انداخت و با بغض گفت:

صحرا-میگی چی کار کنم ...خوب دوسش دارم ...

من-تو خیلی گه خوردی ...وقتی نمی خوادت ...وقتی باهات مثل یه آشغال رفتار میکنه ...من نمیذارم خودت رو اینجوری کوچیک کنی ...حالا هم اشکاتو پاک کن و سعی کن خودتو جمع و جور کنی ..هیچ مردی از زنی که میوفته دنبالش خوشش نمیاد ...

جون گرفت و اشکاشو پاک کرد ...مثل اینکه حرفام تاثیر خودش رو گذاشت :

صحرا-دیگه بهش نگاه نمی کنم ..دیگه سرد جوابش رو میدم ...

من-یه کار دیگه هم باید بکنی ؟؟

صحرا-دیگه چی کار کنم؟؟؟

من-باید با داوود مهربون باشی ...

داد زد:

صحرا-چی میگی تو ...بهت میگم من اهورا رو دوست دارم اونوقت تو میگی به داوود مهربونی کنم 

یه ابروم رو با شیطنت انداختم بالا:

من-اگه دوست داشته باشه حسادت میکنه ...هیچ مردی نیس که از بودن یکی کنار دختری که دوسش داره عصبانی نشه ....

با تردید نگام کرد و بعدش گفت :

صحرا-اینم قبول ...دیگه فرمایشی نیس

لبخندی زدم و گفتم:

من-نه دیگه فقط لبخند یادت نره ...عاشقانه و با لبخند به داوود نگاه کن ...

صحرا-با اینکه سخته ولی قبول ...

من-الانم میری می گی که نظرت عوض شده و میخوایی با داوود بری ...

و دستش رو کشیدم و به طرف آتیش بردمش ...خودم سر جام نشستم و به یه لبخند تشویقش کردم که بگه ...اونم یه نفس عمیق کشید و با لبخند به داوود نگاه کرد:

صحرا-نظرم عوض شد داوود ...میخوام با تو برم بگردم ...

اهورا با اخم به لبخند صحرا نگاه میکرد ...هیچوقت ندیدم که به خنده های جلف نسیم توجه کنه ...مازیار شوتی زد و گفت:

مازیار-بابا مرغای عاشق ...

این بچه زیادی کلش گندس...اوهورا بلند شد و رو به نسیم گفت:

اهورا-بلند شو ما هم بریم بگردیم ...

نسیم هم که از خدا خواسته ...اهورا میخواست تلافی کنه ...این حرکات رو خوب میشناختم...بالاخره رفتار های سپهر یه جا به درد خورد ...آخ سپهر ...تو چی کار کردی با من ...صحرا غمگین نگاهم کرد منم اشاره به لباش کرد و لب زدم:

من-لبخند ...

و لبامو از هم باز کردم ...لبخندی مصنوعی زد و با داوود رفت ...گوشیم رو بیرون آوردم تا یکی بازی کنم ...اما تا نگام به صفحش افتاد آه از نهادم بلند شد ...سی میس کال از سپهر ...همون لحظه یه پیام هم اومد:

سپهر-کجایی تو ؟؟؟...آپارتمان هم که نیستید ...دارم نگران میشم ...جوابم رو بده ....

اس ام اس رو نشون ترانه دادم اونم تاکید کرد که گوشیم رو خاموش کنم منم که حرف گوش کن همون لحظه خاموشش کردم ...



***



ترانه 



سه روز از اومدنمون میگذره ...موبایل منم که همچنان خاموش ...من نباید بازیچه باشم ...یعنی نمی تونم که باشم ...یه حسی بدجور وسوسم کرد که موبایلم رو روشن کنم ...وقتی روشنش کردم سه تا اس ام اس و صد تا میس کال اومد روی صفحش ....اکثرا از پندار مقداری هم از مامانم اولین اس ام اس نوشته بود:

پندار-این گوشیت چرا خاموشه ...ببین میدونم یه غلطی کردم ولی نمی تونی اینجوری مجازاتم کنی ...دارم از بی خبری میمیرم ...

دومیش:

پندار-اگه جواب ندی به ارواح خاک ساحل زنگ میزنم به مامانت ...

سومیش:

پندار-مامانت هم نمی دونه ..دارم نگران میشم ترانه ...کجایی تو؟؟

یه زبون درازی برای گوشی کردم و دوباره خاموشش کردم و انداختم روی بالش ...خوشبختانه مامانی دهن لق نبود ...با هزار و یک بهانه راضیش کردیم که به کسی چیزی نگه ...

..کنار مهدیس که با گوشیش ور میرفت نشستم:

من-چی میکنی با این ماسماسک ...مگه نگفتم خاموشش کن؟؟

همونطور که به بازیش ادامه میداد زبوش رو بیرون آورد و گفت:

مهدیس-جای حساسشه ...جون تران بزار بازی کنم...

سرم رو روی شونش گذاشتم ...شونه ای که عین مال من هزار تا غم روش بود ...هزار تا تردید ...گوشیش رو پرت کرد و گفت:

مهدیس-بیا سوختم ...همینو میخواستی دیگه ...

سرم رو از روی شونش برداشتم و به آریانا که جلوی تلویزیون نشسته بود و فیلم مورد علاقش رو نگاه میکرد گفتم:

من-آریانا بیا می خوام باهاتون صحبت کنم ...

همونطور که تخمه میشکست گفت:

آریانا-بزار واسه بعد ...

رفتم و تلویزیون رو خاموش کردم:

آریانا-اِ ..چی کار می کنی روانی ...

دستشو کشیدم و کنار مهدیس نشوندمش ...دستم و به بغل زدم و گفتم:

من-موضوع مهمی ...ببینید میدونم شما هم توی شک و دو دلی هستید ...اینکه باباهامون یه روزه قاتل و جانی و قاچاق فروش شدن خیلی سقیل 

وسطشون نشستم :

من-نظرتون چیه که مطمئن بشیم ...

آریانا یه تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:

آریانا-چطوری اونوقت ؟؟

من-بریم شیراز ....

هر دو با هم گفتن:

-چی؟؟؟؟

من-خوب ببینید می تونیم تحقیق کنیم ...

مهدیس-اون همه پلیسا تحقیق کردن به جایی نرسیدن ما که دیگه جای خود داریم 

من-اونا موقعیت ما رو نداشتن ...

آریانا-چه موقعیتی مثلا ؟؟؟

من-ما دخترای رئس شرکتیم ....

مهدیس پوفی کشید:

مهدیس-من که میگم الکی خودمون رو خسته نکنیم ....

من-به هر حال من فردا میرم شیراز اگه میخوایید باهام بیایید 

و رفتم کمک مامانی ....



***



آریانا



من-آقا رجب به خدا چیزی نشده ...قراره ما هم توی شرکت کار کنیم همین ...

رجب-خانوم آقا به من چیزی نگفتن ...من نمی تونم کاری براتون بکنم ...

ترانه-ای بابا .....یه لحظه میخواییم بریم تو انبار ....چیزی نمیشه که ....

رجب دو دل نگاهمون میکرد ....آقا رجب نگهبان انبار بود ...بیچاره پیرمرد ساده ای ...سرشو تکون داد گفت:

رجب-باشه ولی فقط برای چند لحظه اگه آقای پیمانی بفهمه که کسی رو راه دادم بیچارم میکنه ...از نون خوردن میوفتم ....

هر سه با خوشحالی از میون راهروی سنگ ریزه ها عبور کردیم ....وقتی ترانه میخواست یه کاری انجام بده نامردی بود اگه تنهاش میذاشتیم ...تو مرام ما نبود ....مامانی با آب و قرآن بدرقمون کرد و ازمون قول گرفت که دفعه ی بعد با پسرا بریم ...کلی هم برنج و اب بهار نارنج و ...داد تا ببریم برای شوهرامون ....ای بابا من چی می تونم به مامانی بگم ....البته پیرزن بیچاره که از چیزی خبر نداشت ....در انبار خیلی بزرگ بود هر سه با هم بازش کردیم ...فضای داخل تاریک بود :

ترانه-بهتره که برق رو نزنیم ....

و به طرف کارتون ها رفت ...اولی رو برداشت ...آب دهنش رو با صدا قورت داد و گفت:

ترانه-خودتون رو آماده ی هر چیزی بکنید ...

و با کلیدش چسب روی کارتون رو باز کرد ....با ترس درش رو باز کرد...نفس راحتی کشید و گفت:

ترانه-این که کیس کامپیوتر ....

من-شاید توی بقیه باشه .....

و هر سه شروع به باز کردن جعبه ها کردیم ولی همه قطعات کامپیوتر و لپ تاپ بودن ....مهدیس نفس راحتی کشید و گفت:

مهدیس-خدا رو شکر اینجا نه از مواد خبریه نه از ....
ولی حرفش تو دهنش ماسید ...صدای باز شدن در انبار هر سه تا مون رو غافلگیر کرد ...

مهدیس ما رو کشید پشت چند تا قفسه ...صدای یه مرد میومد:

-بله مهندس....

یه مرد دیگه جوابش رو داد:

-مواظب باش یاسری این عملیات خیلی مهمه ...حالا هم یکی از جنس ها رو بیار ببینم ...

از لای کارتون ها نگاهشون کردم...یه پسر جون با یه مرد جا افتاده ....پسره به طرف قفسه ی ما اومد ...سریع فرو رفتم و دستم رو جلوی دهنم گرفتم ...پسرک یه کارتون رو با هن هن بلند کرد و بردش پیش اون مرد ....مرد روی زانو هاش نشست و با صدای بلند گفت:

-بیایید اینو باز کنید ....

دو تا قلچماق اومدن تو ....سیبیلاشون منو کشته منم دوران دبیرستان سیبیلامو عین اینا بابیلیس میکشیدم ...هر .هر هر...الان وقت شوخیه آخه ...همون دوتا غول بیابونی در جعبه رو باز کردن و یه کیس کامپیوتر از توش بیرون آوردن ...یکیشون مشغول شد و پیچ های کیس رو باز کرد ...با تعجب نگاهشون میکردم که ترانه با صدای آرومی گفت:

ترانه-اونجا چه خبره؟؟...

با عصبانیت دستم رو روی بینیم گذاشتم:

من-ببند ...میخوایی بمیری ؟؟؟

و دوباره نگاه کردم ...دل و روده ی کیس رو بیرون ریخته بودن ...ولی وایسا ببینم این که دل و روده ی کیس نیست ...یه پلاستیک بزرگ بیرون اوردن و همون مهندسه دستش رو کرد توش....یه چیزی مثل نمک رو بیرون آورد و بردش کنار دماغش ....یه بو کشید و دوباره برگردوندنش سرجاش ...با دستش یه علامت داد که یعنی جمعش کنید و خودش رو با یاسری گفت:

-مرغوبه ....

یکی از همون گنده ها کیس رو بلند کرد و به طرف قفسه ای که ما پشتش بودیم اومد ...دستام رو روی دهنای مهدیس و ترانه گذاشتم و گوشه ی دیوار مچاله شدم ...اومد و کیس رو قشنگ کنار من گذاشت راست شد و درست عین غول توی جک و لوبیای سحر آمیر بو کشید ....هر آن انتظار داشتم بگه"بوی آدمیزاد میاد"ولی با دو دلی یه قدم برداشت عقب که یهو یه صدا در اومد:

"عروسک قشنگ من قرمز پوشیده ....تو رخت خواب قشنگ آبی خوابیده "...نه خدایا الان اصلا وقتش نیس ...نگاهی به زیر پام انداختم همون عروسکی که همیشه به کیفم وصل میکردم حالا زیر پام بود و صدای حرص درارش دوباره کار دستم داد....قلبم عین یه گنجشگ ترسیده به سینم میکوبید ...مرد سریع برگشت و با دیدن ما چشماش برق زد ...یا امام رضا غریب ...خودت به دادمون برس ...داد زد:

-ریس سر خر داریم .....

...

***



هر سه جلوی همون مهندسه زانو زده بودیم ...دس ها از پشت بسته بود ...همگی نگران و ملتهب بودیم ...همون مهندسه جلومون رژه میرفت ...دستاشو از پشت به هم قلاب کرده بود ....صدای مسخره اش بالاخره در اومد:

-خوب ...خوب ...خوب....ببینید اینجا چی داریم ...

روی پاهاش و دقیقا روبه روم نشست ...چونم رو گرفت و صورتم رو کشید بالا ...یه نگاه به طرف چپ یه نگاه به طرف راست ...با خشونت صورتم رو عقب کشیدم اونم یه پوزخند نثارم کرد و در حالی که دندوناش رو روی هم فشار میداد گفت:

-سه تا موش فضول ....ببینم پلیس که نیستید ...به قیافتون نمیخوره پلیس باشید ...

باز عصبانی شدم ...از همون عصبانیت هایی که خیلی وقت بود ترکم شده بود:

من-چی میخوایی از جون ما ...قاچاقچی ...جانی ...قاتل ...ما از تموم کارات خبر داریم ...

یکی کوبید تو دهنم ...صورتم پرت شد به چپ ....صدای جیغ خفه ی مهدیس با صدای ترانه که حرصی منو صدا میزد یکی شد ...مرده با عصبانیت گفت:

-حالیت می کنم که خبر داشتن از ماجرا چه عواقبی داره ...شما تنها نیستید به احتمال زیاد جاسوسید 

دوباره رو به روم نشست و انگشست اشارش رو، رو به روی صورتم گرفت:

-اون زبون دراز تو هم کوتاه می کنم ...

میدونستم که الان باید ما رو بگردن و گوشی هامون رو بردارن ...به هر زحمتی بود با دست بسته گوشیم رو از جیب مانتوم در آوردم و گذاشتمش توی کتونیم ...شلوار دم پا گشادم هم آوردم روش ...فقط خدا خدا میکردم یه زمان از توی کتونیم نیوفته که اون موقع واویلاس ...همونطور که حدس زدم یه بازرسی بدنی ازمون کردن و کیفامون رو گرفتن ...تا ماشین رو بیارن منم دوباره گوشی رو از توی کتونیم برداشتم ...می دونستم اگه حرکتی نکنیم ما هم به سرنوشت ساحل دچار می شیم ...هر سمون عقب ماشین نشستیم و منم مشغول ور رفتن با گوشی شدم ...با هر بدبختی بود رمزش رو زدم و شماره ی یک رو فشار دادم ...تو رو خدا بردار آریا ...چشمم رو با دستام که از پشت بسته شده بود دوختم ...نه برنمیداره ...شماره ی دو رو گرفتم ...چاره ای نبود تو این زمان آراد بهترین انتخاب بود ...بعد ازمدت کوتاهی جواب داد ...صداش نمیرسید ...رو به ترانه آروم گفتم :

من-می خوابم سر پات گوشی رو میذاری دم گوشم فهمیدی؟؟

با تعجب گفت:

ترانه-چی ؟؟؟

من-دِ مرض ....گوشیم اینجاس ...

صدای یکی از قلچماق ها از جلو اومد:

-چی دارید زر زر میکنید ....ببرید صداتون رو ...حرف زدن ممنوعه ...

حرفی نزدم و روی پای ترانه دراز کشیدم ...همون غول بیابونی برگشت و یه نگاهی بهمون انداخت وقتی دید مشکوک نمی زنیم برگشت و حرفی نزد ...ترانه با سختی گوشی رو به گوشام نزدیک کرد ...آروم توی گوشی زمزمه کردم:

من-آراد منم ...فقط گوش بده ...ما شیرازیم ...الانم همون باندی که حرفش رو زدید ما رو دزدیدن ...اگه به دادمون نرسید ما رو هم از دست میدید ...و نگاهی به تابلو انداختم و گفتم:

من-ما داریم از شهر خارج میشیم ...جاده ی اصفهان شیراز تو رو خدا بجنب ...

گوشی افتاد زیرم و دوباره همون قلچماق برگشت:

-مگه نگفتم زر زر ممنوع ...چی میگی تو؟؟؟؟

من-داشتم آواز میخوندم ...عادت دارم زیر لب بخونم ...

-داری به فنا میری چه دل خجسته ای داری ....

آهی کشیدم و فقط دعا کردم آراد خودش رو برسونه ....

سوم شخص 



آراد عین فشنگ از جا در رفت ...این حرفا چی بود چشماش گرد و دستاش میلرزید ...تو آیینه نگاهی به خودش انداخت...ته ریشی که از بی خبری روی صورتش جا خوش کرده بود از آثار نبودن آریاناس ...دو تا سیلی به صورتش زد ...نه ...اگه بلایی سرش بیاد زنده نمیمونه ....با تمام قدرت داد زد ...سپهر کلافه با چشمایی به خون نشسته از اتاق بیرون اومد ...بیچاره خیلی وقت بود که شبا خوابش نمی برد ...با فکر اینکه الان مهدیس کجاس ؟حالش خوبه یا نه؟؟؟خوابش نمیبرد ...رو به روی آراد وایساد و گفت:

سپهر-چه مرگته تو ...ما هم حالمون تعریفی نداره ولی داد نمیزنیم ...همسایه ها که خون نکردن ...مراعات کن دیگه ....

اشک توی چشمای کهربایی آراد جمع شد ....سپهر جا خورد ...هر چقدر هم که داغون باشه اشک نمیریزه...سپهر درد خودش رو فراموش کرد بازوی آراد رو گرفت و تکون داد:

سپهر-چته تو پسر ...

آراد فقط عین ماهی که از آب دور مونده باشه لب میزد ...نمی تونست نفس بکشه ...چشمای سپهر درشت شد و بی معطلی اونو برد طرف پنجره با شدت سرش رو به بیرون پرت کرد و گفت:

سپهر-نفس بکش...نفس بکش 

بعد از این که راه نفسش باز شد با سرعت رفت طرف شومینه ...هفت تیرش رو از میون چوب ها بیرون کشید تیر هاشو چک کرد ...حتی از جونش هم باکی نداشت چون اگه آریانا نبود بود و نبود اونم فرقی نمی کرد ...سپهر شونه های آراد رو گرفت و با شدت تکونش داد:

سپهر-چی شده آراد حرف بزن احمق....

همون لحظه پندار که با لشکر شکست خورده فرقی نداشت وارد خونه شد ...سپهر داد زد:

سپهر-با توام ...چه خبره ؟؟؟

پندار توجهش جلب شد و با قدم هایی سست به طرفشون رفت ...آراد اخم هاشو توی هم کشید ...شُکش از بین رفته بود و فقط عصبانیت توی چشماش شعله میکشید...همونطور که هفت تیر رو توی شلوارش جا میداد گفت:

آراد-راه بیوفتید ....آریانا زنگ زد ...

پندار نذاشت ادامه بده:

پندار-از ترانه هم حرفی زد؟؟...حالشون چطوره ؟؟؟...

آراد-جونشون تو خطره ...افتادن دست قاچاقچیا ...نمی دونم چطور ولی موبایلش رو با زرنگی حفظ کرده ...گفت که دارن میبرنشون جاده ی اصفهان- شیراز ....

پندار دستش رو روی سرش گذاشت و روی مبل ولو شد:

پندار-یا مولا .....

صحنه های گذشته جلوی چشماش رژه میرفتن ...آب دهنشو با صدا قورت داد ...به خودش نهیب میزد"نه مرد الان وقت ترس نیست یه اتفاق دو بار تکرار نمیشه تو میتونی ترانه رو برگردونی چرا اول بازی خودتو باختی"...سپهر بی درنگ به طرف کشو های اتاقش هجوم برد ...پس این تفنگش کجاست ...کشوی سوم رو بیرون ریخت ...پیداش کرد ...نگاهی به تیراش انداخت...تردید تو حرکاتش نبود ...مصمم و پر ابهت ...نمی تونست وقت رو از دست بده ...نمی تونست مهدیس رو از ذهنش بیرون کنه ....پندار هم دست کمی از اون نداشت :

پندار-آدرس ....

آراد نگاهی بهش انداخت و گفت:

آراد-ندارم فقط گفت جاده ی اصفهان-شیراز همین ....

یه لحظه ته دلش خالی شد ....احساس ضعف کرد و دوباره روی مبل رها شد ...ولی آراد گوشیش و در آورد و مشغول شماره گیری شد ...پندار با امید گفت:

پندار-داری چی کار می کنی؟؟؟؟

آراد-به دوستم زنگ میزنم که تو مخابرات ...تا شما ماشین رو آتیش کنید منم کارا رو ردیف می کنم ...فقط دعا کنید گوشی ازشون نگیرن ...باید رد یابی بشه ...
هر سه سوار ماشین شدن و آراد قضیه ی ردیابی رو حل کرد ...احسان گفته بود که تا چند ساعت دیگه خبرشو بهش میده ...

صورت ترانه از سیلی سرخ بود ...از لباش خون میومد و یکی از چشماش باد کرده بود ...به حدی که فقط یه خط از چشماش باقی مونده بود ....دستای آریانا میسوخت ...آریانا هم کتک خورده بود ...ولی خدا رو شکر هنوز زنده بود و میتونست کمی حرف بزنه ...مهدیس هم نای حرف زدن نداشت فقط ناله های خفیفی از دهنش خارج میشد ....باز هم خدا رو شکر می کرد که عین ترانه چشماش مهمون مشت های اون غول تشنا نشده ...ترانه خودش رو روی خاک ها کشید ...ناله میکرد و زیر لب اسم آریانا و مهدیس رو میگفت...نگاهی بهشون انداخت و با بی حالی پرسید:

ترانه-خوبین ؟؟؟؟

آریانا با ولوم کم پاسخ داد:

آریانا-نه ...دیگه طاقت ندارم ...چرا حرفامون رو ...باور ...نمی کنن ...

یقه ی آریانا کشیده شد ...دوباره همون صورت ...همون جوون خشن با ابرو هایی که فاصله ی کمی با چشماش داشت ...آریانا رو پرت کرد روی صندلی ...رفت وخم شد رو به روی آریانا ...چونش رو گرفت و نگاهی به صورتش انداخت:

-نچ نچ نچ ....ببین مجبورم کردی چی کار کنم ....

آریانا با بی حالی جواب داد:

آریانا-بابا به پیر به پیغمبر ما دخترای صاحب های شرکتیم ...آقای کیانی و جاوید و رادمهر ...

-دوباره که دروغ گفتی ...ببینم از کدوم پایگاه جاسوسی اعزام شدید ؟؟؟؟

آریانا-زبون نفهم حرومزاده ...

و تفی توی صورتش انداخت ...با حالت چندشی دستی به صورتش کشید و رو به یکی از اون درشت هیکل ها گفت:

-صادق حالیش کن کی حرومزادس ...

صادق اطاعت کرد و به طرف آریانا اومد ...مشتش رو بالا برد آریانا چشماشو از ترس روی هم فشار داد که در باز شد و همه به همون سمت چرخیدن ...همون مهندسه بود که اونا رو اینجا آورده بود ...رو به پسر جون گفت:

-ولشون کن کامی ...راست گفتن ...

کامی-حالا چی کنیم؟

-هیچی از مرز ردشون میکنیم یا میکشیمشون البته من گزینه ی اول رو ترجیح میدم ...

کامی-منم موافقم خیلی خوشگلن پول زیادی دستمون میاد ...

-پس ردیفشون کن ...تا دو روز دیگه میفرستیمشون ...

کامی-ولی صورتاشون داغون شده بهتر نیس صبر کنیم ...

-نه وقت نداریم ...ببرشون تو یه اتاق دیگه بزار حموم کنن ...

کامی-خودمم میتونم باهاشون حموم کنم ....

اون مرد قهقه ای زد و دستش رو روی شونه ی پسر جون گذاشت:

-اَی پدر سگ ...نه اینا سفارشین ...کامی دست بهشون بزنی نزدیا ....

دختر ها از یه طرف میلرزیدن و دعا می کردن تنها کور سوی امیدشون هیچوقت خاموش نشه ...کامی دستور داد که اونا رو به اتاق بغلی منتقل کنن ...ترس تموم وجودشون رو پر کرده بود ..

اونطور که اون مرد در موردشون صحبت میکرد ترانه احساس می کرد که یه کالاس ...همون لحظه همگی از زن بودنشون متنفر شدن و گله کردن که چرا پسر نیستن ....اونا رو توی اتاق انداخت ..یه اتاق درب و داغون که سقفش نم داشت ...سه تا تخت زهوار در رفته با یه کمد رنگ و رو رفته ... مهدیس از حال رفت ...یکی از همون مرد های درشت هیکل گفت:

-حموم کنید ...لجبازی هم نکنید که بد میبینید ...آقا همیشه سخاوتمند نیست ....

و رفت و در رو قفل کرد ...هیچکدوم جرعت نداشتن به طرف دری که حموم معرفی شده بود برن ...در واقع اینجا برای حموم کردن امن نبود ...با سختی و بی حالی مهدیس رو بلند کردن و روی تخت خوابوندن ....در باز شد و یه زن میانسال اومد تو :

-اومدم زخم هاتون رو بشورم عفونت نکنه ...

و رو به روی ترانه نشست دستش رو گرفت ولی ترانه با ترس دستش رو پس کشید:

ترانه-چی کار میکنی ...

-نترس ...باهات کاری ندارم ...بهتر که لجبازی نکنی ...آقا از لجبازی خوششون نمیاد ...

و وقتی قیافه ی دو دل ترانه رو دید بدون معطلی دست به کار شد ...زخم و سوزش بتادین ها قابل تحمل بود چیزی که نمیشد تحملش کنی ترسی بود که توی دل همشون لونه کرده بود ....

 

پندار با تمام سرعت میروند ...آراد دستش رو به پنجره تکیه داده بود و به اتفاق های جور واجور این مدت فکر میکرد ...سپهر هم اخم کرده بود و عصبی پاهاش رو تکون میداد ...وقتی که نگران بود همین کار رو انجام میداد ...زنگ موبایل اراد باعث شد پندار و سپهر سریع بگن:

-جواب بده 

گوشیش رو برداشت و آب دهنش رو با صدا قورت داد ...اگه احسان میگفت که ردی ازشون نیست باید چی کار می کرد؟؟؟...با مکث حرص در آری جواب داد:

آراد-سلام احسان 

احسان-سلام آراد خوبی ...

آراد-حاشیه نرو ...برو سر اصل مطلب 

احسان-خوب راستش ...چطوری باید بگم ....

آراد-احسان بگو و خلاصم کن ...

احسان-ردش رو پیدا کردم ولی ...

آراد کلافه شده بود:

آراد-ولی چی؟؟؟

احسان-اونجا خیلی دور از شهر در واقع تو یه منطقه ی بی آب و علف ...مطمئنی موبایلش گم شده ؟؟؟

آراد به دروغی که به احسان گفته بود لعنت فرستاد و گفت:

آراد-آره از اونجا رد شدیم ...

احسان-آدرس دقیق رو برات اس میکنم ...

آراد آهی کشید و گفت:

آراد-ممنون احسان 

احسان-وظیفس ...فعلا 

و قطع کرد ...پندار و سپهر مایوس به آراد نگاه میکردن ...آهی که پایان مکالمه کشیده بود باعث شد که اونا فکر کنن تیرشون به سنگ خورده و همه چیز تمومه ...آراد نگاهی به چهره ی نگران اونا انداخت ...حیف که حوصله ی شوخی و نداشت وگرنه بهترین موقع برای اذیت کردن بود :

آراد-نگران نباشید پیداشون کرده 

هر دو نفسی از سر آسودگی کشیدن ...همون لحظه صدای اس ام اس گوشی آراد بلند شد و اون بلند بلند آدرس رو خوند:

-جاده ی اصفهان-شیراز ،شهر مرودشت،دوکیلومتری شهر ....

پندار سری تکون داد و با امید بیشتر پاشو بیشتر رو پدال گاز فشار داد



***



-خش ...خش ...

پندار با عصبانیت به عقب برگشت و رو به آراد با صدای خیلی آرومی گفت:

پندار-هیسسسسسسس....داری چه غلتی می کنی؟؟

آراد هم تن صداش رو پایین آورد:

آراد-تفنگ رو از توی پلاستیک در میارم ...

پندار-زودتر فقط ...

و صدای یه مرد از داخل اون کلبه ی خراب شده اومد ...با دیدن این کلبه اولین چیزی که توی ذهن پندار جا خوش کرده بود این بود"این کلبه وسط اینن بیابونی چی کار میکنه":

-صادق برو اون مشروب و از توی ماشین بیار ...

و یه مرد درشت هیکل بیرون اومد و به سمت یه پژوی مشکی رفت ...پندار با صدای آروم گفت:

پندار-این با من ...

و به طرفش رفت ...تفنگ رو بالا برد محکم کوبید پشت گردنش ..مرد بیهوش شد و پندار با سختی اونو انداخت داخل ماشین ...پسرا دست و پاهاشو به اضافه ی دهنش بستن ...آؤاد زیر لب گفت:

آراد-بعدی با من ...
و سنگی به در زد و پشت ضلع غربی کلبه قایم شد ...خبری نشد و اونم برای دومین بار همون کار رو تکرار کرد 
 خبری نشد و اونم برای دومین بار همون کار رو تکرار کرد یه پسر در رو باز کرد و گفت:


-چه مرگته باز؟؟؟

ولی کسی رو پیدا نکرد ...یه نگاه به چپ ...یه نگاه به راست ...با تردید قدم بیرون گذاشت ... تا نزدیک کناره ی دیوارشد آراد با آرنج به گردنش کوبید ...اونم در جا از حال رفت ...سپهر نزدیک در شد و نگاهی به داخل انداخت ...علامت داد که داخل شوند ...هر سه با اخم های گره کرده که سعی داشتن اضطراب درونیشون رو مخفی کنن داخل شدن ...آروم قدم برمیداشتن ...صدایی از داخل اتاقی که توی راهرو بود میومد:

-حالا می خوایی چی کار کنی؟؟...

پندار دزدکی نگاه کرد ...یه پسر لاغر اندام روی یه صندلی نشسته بود و پاهاش رو روی میز انداخته بود و با چاقویی مدام روی یه چوب رو میتراشید ...صدایی جوابش رو داد:

-مهندس گفت تا صبح خودش رو میرسونه باید شناساییشون کنه ...

پسر سرش رو عین فیلسوف ها تکون داد و نگاهشو بالا آورد ...پندار سریع پشت دیوار قایم شد:

-خودت میدونی ...من میرم مستراح ..

و به طرف در اومد ...پندار صدای قلبش رو به وضوح میشنید ...جایی نبود که بتونن خوشون رو پنهان کنن ...پسر بیرون اومد و بدون اینکه به کنار دیوار نگاه کنه در جهت مخالف قدم برداشت ...سپهر نفسش رو با صدا بیرون داد و آروم گفت:

-خطر از بیخ گوشمون رد شد ...

پندار محتاطانه نگاهی به داخل اتاق انداخت ...مرد پشت به در با تلفن حرف میزد ...با دستش علامت داد که زود رد شید ..از کنار اون در رد شدن و از پله های زهوار در رفته ی اونجا بالا رفتن ...پندار آروم از آراد پرسید:

پندار-کلیدارو از جیبش برداشتی ...

آراد –خیالت تخت داداش...

سه تا اتاق اونجا بود ..یه جیغ خفیف از یکی اتاق ها بلند شد ...هر سه با نگرانی به اون اتاق نگاه کردن ....آراد رفت و دستش رو روی دستگیره ی در گذاشت ولی سپهر مانع شد:

سپهر-نمیشه همونطوری بری تو ...

صدای همون پسر لاغر از داخل اتاق اومد:

-ببند دهنتو ...

صدای هق هق یه دختر اومد ...پس به هوای دستشویی اومده بود کثافت کاری ...هر سه آرزو میکردن که اون هق هق مال همسرای اونا نباشه ...اما صدای مهدیس همه رو شوکه کرد:

مهدیس-دست کثیفتو به من زدی نزدی ...

-آخه خوشگلم با من راه بیا ...قول میدم نزارم ببرنت اونور ...

و دوباره صدای جیغ خفیف ...سپهر به طرف در حمله کرد ولی پندار با هزار بدبختی مانع شد:

-تو اتاق بغلی گفتم یه بار دیگه برای تو هم میگم ...اگه جیغ بکشید سر و کارتون با تفنگ ...هر سه تا تون رو خلاص میکنم ....

آراد به طرف اتاق کناری رفت و یکی یکی کلید ها رو روش امتحان کرد ...کلید یکی مونده به آخر در رو باز کرد ...آراد در رو باز و با عجله داخل شد ...دخترا با صورتایی خیس گوشه ی دیوار مچاله شده بودن و با ترس به اون نگاه میکردن...بعد از چند دقیقه که تونستن بودن آراد رو هضم کنن آریانا با دو خودش رو توی بغل آراد پرت کرد ...آراد آریانا رو به خودش فشار میداد ...انگار سعی داشت اونو توی بغلش حل کنه ...صدای فریاد مهدیس از اتاق کنار باعث شد هر سه با هم بیرون بیان پندار دیگه نتونست جلوی سپهر رو بگیره ...سپهر درو جوری باز کرد که به دیوار خورد ...همگی از صحنه ی روبه روشون شوکه شدن ...مهدیس با یه گلدون شکسته بالای سر همون پسر وایساده بود ...خون اطراف سر پسر جمع شده بود و مهدیس میلرزید و اشک میریخت...انگار که زیر لب یه چیزایی هم میگفت:

مهدیس-من اونو کشتم ...کشتمش ...

و همونطور که به طرف سپهر می دوید بلندتر گفت:

مهدیس-من اونو کشتم سپهر ...

سپهر سر مهدیس رو روی سینش فشار میداد و سعی میکرد آرومش کنه:

سپهر-هیسسس...آروم باش ...آروم باش خانومم ...
ولی مهدیس آشکارا میلرزید ..هیچکس حواسش نبود که الان نباید سر و صدا کنن .....صدای جیغ ترانه باعث شد همه برگردن عقب ...همون مردی که توی اتاق پایین نشسته بود اسلحش رو روی شقشقه ی ترانه گذاشته بود

پندار داد زد:

پندار-نه ترانه ...

مرد داد زد:

-جلو بیایی مخشو پخش زمین میکنم ...

وقتی هیچکس حرفی نزد مرد ادامه داد:

-زود اسلحه هاتون رو بزارید زمین ....

وقتی کسی حرکتی نکرد دوباره فریاد زد:

-یالا ....

همگی تفنگ هاشون رو زمین گذاشتن ...مرد یه نفر رو صدا زد :

-سلیمان ....سلیمان داری چه غلطی می کنی ...

همون مردی که سلیمان معرفی شده بود با چشمایی پف کرده که منشا خواب بود جلو اومد و گفت:

-اینجا چه خبره؟؟...

همون مرد که اسلحه داشت فریاد زد:

-من باید بدونم یا تو ...مگه نگفتم تا صبح که مهندس بیاد خواب حرومه و ....

اما تا نگاهش به پسری که غرق در خون بود افتاد حرف تو دهنش ماسید :

-کامی ...

و رو به جمع ادامه داد:

-چی کارش کردین عوضیا 

و رو به سلیمان گفت:

-دستای همشون رو میبندی و میندازیشون توی زیرزمین به اینا راحتی نیومده ...

سلیمان اومد و دستای همه رو از پشت بست ...همون مرد بالای سر کامی رفت و نبضش رو گرفت...با امید سرش رو بالا آورد ..مهدیس فقط به دهن اون نگاه میکرد و میلرزید :

-زندس ...برو اقدس رو صدا کن بیاد یه نگاهی بهش بندازه ...

مهدیس نفس راحتی کشید و دخترا با خودش فکر کردن اقدس باید همون کسی باشه که زخمهاشون رو بسته بود :

سلیمان-آقا اقدس که دکتر نیست ...

-حرف نزن کاری رو بکن که گفتم ...

تا اون رفت مرد دوباره اسلحه رو روی شقشقه ی ترانه گذاشت و با تهدید گفت:

-یه تکون اضافه کافیه تا مخشو پخش زمین کنم ...بدون حرف پشت سرم میایین ...

چاره ای جز اطاعت نبود ....مرد همشون رو هل داد توی زیر زمین ...حتی دست هاشون رو هم باز نکرد ...در چوبی اونجا رو بست ...تو اون تاریکی هیچی معلوم نبود ...کم کم چشماشون به تاریکی عادت کرد ...هر کدوم یه جا نشستن وبه آینده ی نا معلومی که در پیش داشتن فکر کردن 



***



با صدای در اولین کسی که چشم باز کرد سپهر بود ...نور چشمش رو زد و مجبور شد اونو ببنده ...کم کم چشمش عادت کرد ...همون پسری بود که مهدیس با گلدون حالش رو جا آورده بود ...حالا یه باند سفید دور سرش پیچیده بودن :

-بیدار شید ....با شمام ....

دخترا چشماشون رو باز کردن ...مهدیس با دیدن کامی هم خوشحال بود هم با نفرت بهش نگاه میکرد ...اومد و زیر بغل مهدیس رو گرفت و مجبورش کرد روی پاهاش وایسه ...پره های بینی سپهر با خشم باز و بسته میشدن:

سپهر-دست کثیفتو بهش نزن ...

کامی بخند چندشی زد:

کامی-با دست بسته چه غلتی می تونی بکنی ...

سپهر به طرفش یورش برد که صدای همون مرد دیروزی در اومد:

-پس کدوم گوری موندی کامی ...مهندس میخواد بره

کامی مجبورشون کرد از اون فضای نمور بیرون بیان ...دخترا از چیزی که میدیدن جا خوردن ولی انتظارش رو داشتن ...بالاخره کسی که این کارای کثیف رو میکرد باید از سهام دارای شرکت میبود ...ترانه با ناباوری گفت:

-مهندس فیاضی ....

کسی که فیاضی معرفی شده بود پوزخندی تحویل همشون داد و رو به کامی گفت:

-آره خودشونن ...

فیاضی پیپشو بیرون کشید ...مهدیس با لکنت گفت:

مهدیس-خیلی پستی ....

بازم پوزخندی تحویلشون داد و با تمانینه از روی صندلی بلند شد:

-تو هم به اندازه ی بابات احمق و ساده ای ....آخه کی شرکتشو میسپاره دست کسی که شناختی ازش نداره ...باباهاتون خیلی احمقن ...نچ نچ نچ ...نگا قیافه هاشون رو ....

و رو به مهندس گفت:

-زودتر بفرستشون اونور ...

مهندس-با اینا چی کار کنیم؟؟؟

منظورش به پسرا بود :

-خلاصشون کن ....

دخترا با ترس بهش نگاه میکردن ....مردی ناآشنا جلو اومد ....جون بود حدودا بیست و پنج ساله ...گندمی با چشما و موهایی مشکی ...در گوش فیاضی چیزی گفت....فیاضی هم سری تکون داد و رو به کامی گفت:

-بفرستشون با شهریار برن ...اون میبردشون مرز ...

کامی-پسرا چی؟؟؟

-اونا رو هم با صادق رونه کن ....اینجا نمیشه ...همون نزدیکای مرز کلکشون رو بکنن ....

سری به نشونه ی موافقت تکون داد ....مهدیس نمیدونست کی گونش خیس شده ...نکنه سپهر از دست بره ...نه اون هنوز خیلی چیزا رو بهش نگفته ....هنوز خیلی چیزا هس که با هم تجربه نکردن ...اون همیشه دلش میخواست با عشقش دوچرخه سواری کنه .....نه سپهر نمیتونه اینقدر نامرد باشه ....نمیتونه تنهاش بزاره با صدایی گرفته گفت:

مهدیس-فقط بگو چرا ....چرا اینکارو با ما کردی؟؟

فیاضی برگشت ....خندید ...از ته دل یه قهقه زد:

-می خوایی بدونی چرا ...باشه بهت میگم چون بابا های شما خیلی سادن ....اوایل برای اینکه اعتمادشون رو جلب کنم کارا رو به بهترین نحو انجام میدادم وقتی گفتن که اکثر کار ها رو خودم انجام بدم فهمیدم که نقشم گرفته ...البته گاهی نظارت میکردن ولی هیچوقت فکرشو نمیکردن اینطوری دورشون بزنم ...ولی دلم براشون میسوزه چون قراره همه چی سر اونا خراب بشه ...

و دوباره قهقه هایی که اصلا خوش آیند نبودن :

فیاضی-میگم شهریار بهتر نیست بزاری فردا ببریشون ....

شهریار لبخند بدی زد و گفت:

-نه وقت نیست ...

دخترا از لبخندش ترسیدن ولی اون حتی این ترس رو هم حس نکرد و اونا رو عقب ماشین نشوند و درو محکم به هم کوبید :

شهریار-بهتر نیس صادق هم با من بیاد ممکنه نتونه تنهایی کلکشون رو بکنه ...اونجا منم هستم ....

فیاضی-فکر خوبیه ...این چند وقت نشون دادی خیلی باعرضه ای ....

شهریار لبخندی زد و سوار شد ....از آیینه دید که صادق هم پسرا رو سوار کرد ...ماشین راه افتاد ... مهدیس به آریانا و آریانا به ترانه چسبیده بود ...انگار میخواستن ترسشون رو با این کار خالی کنن ولی فایده ای نداشت ...ماشین کم کم از حرکت ایستاد ... دختر ها با ترس به شهریار نگاه کردن اونم با یه لبخند مزاحم نگاهشون کرد و پیاده شد ...ماشین صادق هم وایساده بود ....صداشون به گوش میرسید:

شهریار-یادم رفت باکِشو پر کنم ....میتونی از ماشینت برام بکشی ...

صادق-هنوز تازه واردی دو تا عملیات که انجام بدی قلق کار دستت میاد ....برو یه چیزی بیار تا بریزم ...

شهریار به طرف ماشینش اومد و آفتابه ای بیرون آورد ...اونو به دست صادق داد ...صادق شلنگی رو به داخل باک اتوموبیل فرستاد و خم شد تا مکش بزنه و راه رو برای بیرون اومدن بنزین باز کنه ولی یه لحظه احساس درد شدیدی کرد ...شهریار با آرنج به گردنش کوبیده بود و اون نقش زمین شد...صدای آخ صادق باعث شد همه به عقب برگردن ...نه ...نکنه شهریار بخواد بلایی سر دخترا بیاره ...لبخنداش خیلی ترسناک بود ...شهریار به طرف ماشین خودش اومد و در رو باز کرد ...رو به ترانه گفت:

شهریار-پیاده شو ...

ترانه-نمیخوام ...

بازوش رو چنگ زد و بیرون کشیدش :

شهریار-بهت میگم بیا پایین ...

پندار از اونور داد و بی داد میکرد و بهش فحش می داد ...ترانه با اخم تقلا میکرد ....شهریار مجبورش کرد جلوش وایسه:

شهریار-ببین دختر خوبی باش و به حرفام گوش ...

ولی نتونست حرفش رو کامل کنه ...ترانه با تمام قدرت زانوش رو بالا آورد و کوبید وسط پاش :

شهریار-آخ ...آخ ....دختره ی سرتق ...

ولی ترانه اینا رو نمیشنید و با دست های بسته فرار میکرد

شهریار درد رو فراموش کرد و دنبال ترانه دوید بالاخره بهش رسید و مجبورش کرد روبه روش وایسه ...ترانه باز میخواست کلک قبلی رو بزنه ولی شهریار زرنگی کرد و اجازه نداد:

شهریار-کاریت نداریم ...

ولی ترانه آروم نمیگرفت ...شهریار سرش داد زد:

شهریار-آروم بگیر ....

ترانه با چشم هایی درشت شده نگاهش کرد اون هم قبل از اینکه ترانه دوباره شروع کنه زود حرفش رو خلاصه کرد:

شهریار-من یه پلیسم ...بهت آسیبی نمیرسونم ...

ترانه عین یه بادکنک خالی شد ...یعنی اون همه ترس و دلهره و نگرانی برای هیچ بود...برخلاف تصور شهریار داد زد:

ترانه-میمردی از اول بگی ...گوشت تنم ریخت ....

شهریار خندش گرفته بود ...لبخندی زد که ردیف دندون های سفیدش رو نشون داد:

ترانه-ببند نیشت رو ...جدی گفتم ...میدونی چقدر ترسیدیم...ایش

و دستش رو به بغل زد و به طرف ماشین دختر ها رفت ...شهریار هم دست های پسرا رو باز کرد ولی اول از هم یه مشت جانانه از پندار نوش جان کرد ...ترانه سریع خودش رو بین اونا انداخت و قبل از اینکه دومین مشت هم رها بشه گفت:

ترانه-نه ...

پندار با تعجب بهش نگاه کرد:

ترانه-اون یه پلیسه ...از اونا نیست ....

همه جا خوردن :

مهدیس-پَ...پس ...چرا زودتر نگفت؟؟؟

ترانه به شهریار چشم غره رفت:

ترانه-بازیش گرفته بود آقای پلیس...

شهریار سعی کرد قضیه رو جمع و جور کنه:

شهریار-نه به قرآن ...اونجا نمیشد چیزی بگم هر آن امکان داشت به هویتم پی ببرن اونوقت هممون با هم بدبخت میشدیم ...

آریانا-پس اون خنده های مزخرفت برای چی بود؟؟

شهریار خندید:

شهریار-باور کنید قیافه هاتون خیلی جالب شده بود ...مثل این بچه گربه هایی که زیر بارون موندن 

و صورتش رو جمع کرد که یعنی اینطوری منظوم شدند و زد زیر خنده...ترانه زیر لب غرید:

ترانه-هر هر هر ...رو آب بخندی ...مرده شورتو ببرن ...

آقای پلیس خودش رو زد به نشنیدن:

شهریار-چیزی گفتی؟؟؟

ترانه-نه ...چیزی نبود...

سپهر دستش رو به بغل زد و گفت:

سپهر-میشه کارت شناساییتون رو ببینیم ...

شهریار به طرف ماشین رفت و کارتی بیرون آورد ...همگی بعد از دیدن اون کارت نفس راحتی کشیدند :

آریانا-خوب الان چی میشه؟؟؟

شهریار-هیچی روال عادی پرونده پیش میره ...چون ما مدرکی نداشتیم من به هزار بدبختی وارد این باند شدم ...حالا هم مدرک داریم 

و ضبط کوچیکی رو از جیبش بیرون کشید:

شهریار-موقعی که اعتراف میکرد من همه چیز رو ضبط کردم ...

مهدیس-پس باباهای ما چی میشن؟؟؟

شهریار-از اتهام تبرئه میشن ولی ....

همه به دهنش خیره شده بودن :

شهریار-متاسفانه شرکت پلمب خواهد شد ...

دخترا آهی کشیدم ...ولی جای شکر داشت که پدراشون زندون نمیرفتن ...تازه یادشون افتاد که پسرا یه معذرت خواهی بهشون بدهکارن...ترانه دستش رو به بغل زد:

ترانه-نچ نچ نچ ....ببین چقدر احمقید ...یعنی این همه مدت به خاطر هیچی دنبال ما بودید ...

و به طرف ماشین شهریار رفت :

مهدیس-واقعا باید تاسف خورد ...

اونم راه ترانه رو در پیش گرفنت ...آریانا با ترحم به پسرا نگاه کرد و گفت:

آریانا-توی دادگاه منتظرم ...

و رفت ..پسرا با بهت به ماشین نگاه کردن ...شهریار بدون اینکه کنجکاوی کنه صداش رو الکی صاف کرد و به طرف صادق رفت ...دستو پاشو بست و انداختش عقب ماشین ...سویچ رو به طرف پسرا گرفت و گفت:

شهریار-شما با این بیایید ... مراقبش باشید و یه راست بیایید اداره ی پلیس...

و خودس سوار ماشین شد ...پسرا با ناراحتی به گرد و خاکی که از سرعت ماشین توی هوا پخش شده بود نگاه کردن ...

تو ماشین ترانه آهسته پرسید:

ترانه-آقا شهریار من یه عذر خواهی به شما بدهکارم ...

شهریار از آیینه نگاهی بهش انداخت و گفت:

شهریار-برای چی؟؟

ترانه-خوب من خیلی بد با شما حرف زدم ...معذرت می خوام ...

جالب بود وقتی ترانه توی اون موقعیت بود بهش میگفت"تو"ولی حالا شده بود"شما":

شهریار-اولا اسم من فرشاد ...فرشاد حدیدی...در واقع سرگرد فرشاد حدیدی...ثانیا حق با شما بود من باید یه جوری بهتون می فهموندم تو خطر نیستید 
دیگه تا رسیدن به مقصد حرفی زده نشد 

آریانا



روزی نیس که بابام این فیاضی رو به باد فحش و ناسزا نگیره ...متاسفانه یا خوشبختانه پدرای پندار و سپهر و آراد کمک کردن تا از پلمب شدن کارخونه جلوگیری بشه ...بالاخره تو اون بالا مالاها پارتی داشتن ...البته صدایی که سرگرد حدیدی ضبط کرده بود بی تاثیر نبود ....متاسفانه چون الان بهشون مدیونیم و حق دعوا و طلاق و گیس و گیس کشی نداریم ...بابای من هر روز میگه:

-آریانا خیلی شانس داری که پسر به این گلی گیرت اومده ...بخدا خیلی آقاست ...به جون مامانت اگه بخوایی از گل نازک تر بهش بگی جات بیرون خونس ....

منم تو دلم جواب میدم:

-خودش آقاست یا پولای باباش ....معمولا این اراجیف رو بابای عروس تحویل داماد میده ... اینم از بابای ما 

خوشبختانه چون مجبور نیستیم کارتن خواب بشیم ....آخه بابام اتمام حجت کرد که اگه کارخونه رو از دست بدیم انتظار کارتن خوابی و آوارگی رو داشته باشیم ...منم فقط صلوات نذر میکردم ...

صدای مامان مجبورم کرد از فکر بیام بیرون:

مامان-بیا مامان ...آراد دم در منتظرته ...

من-بهش بگو نمیخوام ببینمش ...

با دست به صورتش زد:

مامان-آخرش من از دست تو دق می کنم ...نمی دونم دم پیری تو دیگه واسه چیم بودی آتیش پاره ...

و نفس عصبی کشید و ادامه داد:

مامان-نکنه میخوایی صحرای کربلا راه بندازی ...بابات بفهمه این خونه رو میکنه جهنم ...بلند شو برو ببین چی میخواد ...

با غر غر از روی تخت بلند شدم:

من-الهی به زمین گرم بخوری ...پسره ی پرو خجالت هم نمیکشه ...یعنی من حق ندارم این صیغه ی لعنتی رو فسق کنم ..الهی که ...

ولی با دیدنش پشت در خشکم زد ...راستش رو بخوایین دلم براش یه کوچولو تنگ شده بود ...آره بگو آریانا خانوم دروغ که حناق نیست ...خوب باید اعتراف کنم دلم خیلی براش تنگ شده بود ..با اون تی شرت تنگ سرمه ای و شلوار مشکی فوق العاده شده بود ...الهی تام کروز بگرده دور هیکلت ...داشت نیشم باز میشد ...ولی باید جمعش میکردم نباید به این زودیا می بخشیدمش ...دستامو به بغل زدم و به داخل اتاق برگشتتم مامانم پشت چشمی نازک کرد و زیر لب گفت:

-ناز کردنم ناز کردنای دخترای قدیم ...هیچیش به آدم نبرده ...آخه این دختر من بزرگ کردم ...الهی بمیرم واسه این پسره که میخواد با این زندگی کنه 

و رفت بیرون عوضش آراد اومد تو و درو بست ....تکیشو به در داد و با خنده نگام کرد ...چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:

آریانا-چه رویی داری که دوباره اومدی اینجا ...

خندش بیشتر شد:

آراد-تو که می دونی من تا سنگ پای قزوین رو دارم غم ندارم ...

خندم گرفت ولی خودم رو جمع کردم :

من-اومدی ببینی کی صیغه رو فسخ کنیم؟؟؟

آراد-نه اومدم تاریخ عقد و عروسی رو تعیین کنیم 

باید توی همون پارکینگ میفهمیدم این آدم نیست ...رو داره این هوا :

من-نمی خوام ببینمت هر چی می خوایی بگی بگو و برو ...

آراد-من میخوامت ...این میشه خلاصش 

من-حالا مفصلش چی میشه ...

آراد-مفصلش این میشه که من یه غلطی کردم ...برای اولین بار تو عمرم از یه دختر میخوام منو ببخشه ...

و رو به روم زانو زد و دستام رو گرفت:

آراد-آریانا تو تنها دختری هستی که تا اعماق قلبم نفوذ کردی ...من غلط کردم ...اشتباه از من بود نباید بدون تحقیق درست و حسابی نقشه ی انتقام میکشیدم ولی باور کن اونموقع دنبال یه مقصر بودم تا دق و دلیم رو سرش خالی کنم ...ولی این انتقام با تمام زجراش فقط یه اتفاق خوب داشت اونم داشتن تو بود ...نمی خوام چاپلوسی کنم که ببخشیم با کمی دقت می تونی بفهمی این حرفا از قلبم میان و عقلم هیچ دخالتی نداره ...

چشماشو بست و لبخندی زد:

آراد-دوست دارم ....

اما من دیگه نمی خوام اون آریانای احمق باشم ...دلم برای اون غرور لعنتی تنگ شده ...با شدت دستم رو پس کشیدم و با غیض جواب دادم:

من-ولی من ندارم ...از خونه ی ما گمشو بیرون ...

آراد با تعجب بهم نگاه کرد ...شاید فقط من بتونم اون نم اشکی که به چشماش نشست رو ببینم ....با سری افتاده بلند شد و از اتاق بیرون رفت ....

نفسی از روی حسرت کشیدم ...همیشه این غرور لعنتی جلوی قلبم رو گرفته ...



***



سپهر



به دست گل نگاهی انداختم ....پر از گل های رز قرمز ....همونی که مهدیس براش غش و ضعف میکنه ....دستم رو بالا بردم و زنگ رو فشار دادم ....سارا جواب داد:

سارا-بله؟؟؟

من-منم سارا جون درو باز کن ...

سارا-اِ ....تویی سپهر بیا بالا عزیزم ...

با خودم فکر کردم چرا بهش مامان نمیگم ...شاید چون خیلی جونه ....پندار و آراد سر این قضیه کلی من رو اذیت کردن ....دست از خیال برداشتم و در رو فشار دادم ....همیشه صدای قیژش رو دوست داشتم ...خیلی وقت بود مهدیس رو ندیده بودم ...گذاشتم تا عصبانیتش فروکش کنه بعد به دیدنش برم ...با قدم هایی بلند حیاط بزرگشون رو طی کردم ...سارا دم در منتظرم بود:

سارا-خوش اومدی....

من-ممنون شما خوبی؟؟؟

سارا-مگه میشه آدم دامادی مثل تو داشته باشه و خوب نباشه ...

کفش هام رو با پاهام بیرون کشیدم :

من-مهدیس خونست؟؟؟

سارا-رفته دیدن ترانه ...

عین بادکنکی که بهش سوزن زده باشن وا رفتم :

من-وایی نه ...

سارا-بیا تو ...الاناست که پیداش بشه ...

رفتم داخل و روی اولین مبل ولو شدم ...عادت نداشتم نگران باشم یا وجودمو استرس پر کنه ...پس ریلکس روی مبل لم دادم ...سارا رفت و با دو تا فنجون قهوه برگشت:

سارا-بخور سرد نشه ...

من-ممنون ...

سارا-خیلی خوب کاری کردی اومدی پسرم ...

یه قلوپ از قهوه خوردم:

من-اگه میشه ما عین دو تا دوست باشیم ...

با تعجب پرسید:

سارا-آخه چرا؟؟

من-هر کاری میکنم نمی تونم به عنوان یه مادر بهتون نگاه کنم ...آخه شما خیلی جوونید ...میشه سارا صداتون کنم ...یا حداقل باهاتون راحت باشم ...

با خجالت موهای جلوی صورتش رو پشت گوشش داد:

سارا-از نظر من که ایرادی نداره اما ...

یه دفعه در خونه باز شد و مهدیس اومد داخل:

مهدیس-واو ...مامان نمی دونی چیا خریدم با ترانه رفتیم بیرون و ....

ولی با دیدن من خشکش زد ...

سارا مشکوک نگاهش کرد:

سارا-بیا عزیزم ...شوهرت اومده دیدنت 

یه لبخند حرصی زد و اومد به طرفم ...محکم بغلم کرد و پاشنه ی کفشش رو روی پاهام فشار داد ...به سرعت اونو از خودم جدذا کردم و توانم توانم رو جمع کردم که نالم در نیاد ...با قدرت اونو به خودم فشاد دادم و دستشو محکم توی دستم گرفتم ...با اخم نگاهم کرد :

من-آها عزیزم داشت یادم میرفت این گلا برای توئه...

با حرص دندوناشو رو هم فشار داد :

مهدیس-چرا زحمت کشیدی ...بیا بریم اتاق من...

و خودش زودتر به طرف اتاقش رفت...با لبخند پشت سرش راه افتادم ...تا درو بستم صدای دادش کل اتاقو پر کرد:

مهدیس-برای چی اومدی اینجا ...تو ...تو ...

میون حرفش اومد و با لبخند گفتم:

من-خیلی پروام ...همه میگن ...نکنه یادت رفته توی اون کلبه چطوری توی بغلم گریه میکردی و اسممو صدا میزدی ...

با عصبانیت زل زد تو چشمام ...احساس می کردم هر آن امکان ترکیدنش هست ...فکر کنم دچار سادیسم شدم چون با دیدن حرص خوردنش کیف میکردم البته تمامی آقایون به این بیماری دچار هستن ...نمی دونم چرا عشق میکنم وقتی حرص میخوره ولی فقط خودم اجازه ی اذیت کردنش رو دارم ...با دیدن لبخندم جَری تر شد و به طرفم هجوم آورد ...از بازوم نیشگون های ریز میگرفت:

من-آی ...آی آی آی ...غلط کردم ...آخ نکن ...

مهدیس- حالا دیگه به من لبخند ژکوند میزنی بخور ...بخور ....آخیش ...آها ...

بالاخره از دستش در رفتم ....همونطور که بازوم و ماساژ میدادم و دوباره بهش لبخند میزدم گفتم:

من-همسر عزیزم بهتره بری یه آمپول هاری بزنی ...من به کنار مامان بابات گناه دارن ...

یعنی مطمئنم اگه یه تخم مرغ میزاشتی رو سرش آب پز میشد ...دوباره به طرفم اومد و منم عقب عقب رفتم ...جوری داد زد که حاظرم قسم بخورم سکته رو رد کردم:
مهدیس-اینو تو اون کله ی پوکت فرو کن ...تو قلب من جایی برای آدمای دروغگو نیست ...موقع ی خواستگاری هم بهت گفتم هر چیزی رو میتونم ببخشم جز دروغ ...
چشماش از عصبانیت دو دو می کرد ...دیگه اون حس شوخی رو نداشتم ...لعنت به من با اون نقشه هام ...به طرفش رفتم که دستش رو به نشانه ی ایست بالا آورد:
مهدیس-جلو نیا ...اگه دستت بهم بخوره این خونه رو روت خراب می کنم دروغگو ...در مورد اونروز توی اون کلبه هم صابون به دلت نزن ...تو وضعیت وحشتناکی بودم ...حرکاتم دست خودم نبود ...
من-ولی ...مهدیس ...
مهدیس-خفشه شو و برو پی کارت ...دوست ندارم چشمام به چشمات بیوفته 
با شونه هایی افتاده راه بیرون رو گرفتم و به خداحافظی سارا هم جواب ندادم ....
پندار 



گیتارم و از توی ماشین برداشتم ...نگاهی به خونشون انداختم ...در باز بود احتمالا باز مامان رفته بود سر کوچه خرید کنه ...در رو هل دادم و وارد شدم ....نگام کشیده شد به پنجره ی اتاقش ...از اونجا هم میتونستم ببینمش کتاب میخوند ...آروم وارد شدم ....خونه تو سکوت کامل بود ....یکی از صندلی های زیر اپن رو برداشتم و بدون کوچکترین سر و صدایی رفتم بالا ...صندلی رو گذاشتم پشت در اتاقش و آروم دستم و روی سیم های گیتار کشیدم ...همون آهنگی گوش میداد رو زدم:


وقتی به تو فک می کنم
گریه امونم نمیده
فرصت این که یه نفس آروم بمونم نمیده
کاشکی بودی و اینجا میدیدی که دلم طاقت دوری نداری
کاشکی بودی و اینجا میدیدی چشای من بی سر و سامون میباره
***
حرفای ناگفته زیاده ولی چه فایده گل من
داد و امون از این جداییـــــــــی
***




در باز شد و به دیوار خورد ...ولی من سرم رو بلند نکردم و ادامه دادم:


نموندی تا ببینی چی آوردی به روزم
بیا ببین تو حسرت نگات دارم میسووووزم
باید تو رو ببینم ولی آخه چه جوری
آخه چرا تو از چشای من این همه دووووری
این همه دوووری
بدون وقتی نباشی
روزام تاریک و سرده
پلکام مثل یه سایه به دنبالت میگردِِه
تموم زندگی رو
تو چشمای تو دیدم
بزار تا جون بگیرم
نفس از تو بگیرم
از تو بگیــــــــــــرم
***
حرفای ناگفته زیاده ولی چه فایده گل من
داد و امون از این جدایـــــــــــی
***
نموندی تا ببینی چی آوردی به روزم
بیا ببین تو حسرت نگات دارم میسووووزم
باید تو رو ببینم ولی آخه چه جوری
آخه چرا تو از چشای من این همه دووووری
این همه دوووری




(حرفای ناگفته از علی لهراسبی)سرم رو آروم بالا آوردم ...ترانه با دهن باز زل زده بود به من ... لبخندی زدم و گل رزی رو که قایم کرده بودم بیرون آوردم و به طرفش گرفتم:

من-تقدیم با عشق به خانومم 

دستش و به بغل زد:

ترانه-اینجا چه خبره؟؟

با لبخند جواب دادم:

من-خوب معلومه برای عشقم آهنگ زدم ...الانم منتظرم گل رو ازم بگیره 

بی محلم کرد و با عصبانیت پشتش رو بهم کرد و رفت داخل اتاق ...غر میزد:

ترانه –من نمی دونم این طویله در نداره که هر خری سرشو میندازه پایین میاد تو ...

لبخندی زدم من ترانه رو همین جوری دوست داشتم با فحشاش با بازی گوشاش ...نازشو هم خریدارم به قیمت تموم عمرم ...با لبخند درو باز کردم و گفتم:

من-همسر گرامم وسایلشو جمع میکنه میریم خونه ...

اخماشو با غیض کشید تو هم:

ترانه-من با تو قبرستونم نمیام اون خونه که جای خود داره 

حالا این من بودم که عصبانی شدم :

من-این حرفا که میزنی یعنی چی ...مگه میشه تا آخر عمرت مهمون دیگران باشی ...

ترانه-مهمون؟؟؟؟؟!!!....اینجای خونه ی بابامه ها 

من-بعد از این که شوهر کردی خونه ی بابات هم برات میشه عین خونه ی غریبه ها ...حالا هم جمع کن برگردیم تهران 

ترانه-مگه نشنیدی چی گفتم من با تو هیچ کجا نمیام خونه ی بابام راحت ترم 

من-پس بگو اینجا کنگر خوردی و لنگر انداختی 

دستش و زد به بغلش و صورتش و کشید اونطرف:

ترانه –همینه که هست ...تو هم اگه نمی تونی تحمل کنی زودتر طلاقم بده 

با حرص دندونامو رو هم فشار دادم:

من-اِ...که اینجوریاس...باشه خودت خواستی ..

و رفتم و انداختمش رو کولم ...مدام دست و پام میزد و با دستای ظریفش به شونه های پهنم مشت میزد:

من-زحمت نکش نمیتونی کاری کنی ...

و با دست دیگم صندلی رو گرفتم و آوردم پایین ...ترانه رو انداختم تو ماشین و تهدیدش کردم:

من-جیکت در بیاد حالیت میکنم با کی طرفی ...

و درو بستم و قفل مرکزی رو زدم ...رفتم و گیتار و گل رو هم آوردم و یه نامه برای مامانش نوشتم:

-مامان جون ما میریم ببخشید که نتونستیم بمونیم تا ازتون خداحافظی کنیم حتما بیایید تهران و بهمون سر بزنید ...امضا پندار 

و رفتم و سوار ماشین شدم ...بی وقفه به طرف خارج از شهر روندم.....همونطور که حرص میخورد گفت:

ترانه-خوشت میاد حرصم بدی؟؟؟

لبخندی زدم و گفتم:

من-وقتی حرص میخوری بیشتر دوست دارم ...

چشماشو بست و نفسش رو با حرص بیرون داد:

ترانه-میگن دکتری ...راست میگن؟؟؟

اخمامو کشیدم تو هم ...کی اینو بهش گفته؟؟:

من-کی بهت همچین حرفی زده؟؟؟؟

ترانه-سوال من جواب نداشت؟؟؟

من-فرض کن آره ..

پوزخند صدا داری زد و زیر لب گفت:

ترانه-خیلی جالبه ...تقریبا پنج ماه که ازدواج کردم ولی هنوز نفهمیدم شوهرم دکتره 

با عصبانیت داد زدم:

من-هزار بار ازت معذرت خواهی کردم دیگه چه مرگته؟؟؟

با چشمایی پر از اشک برگشت طرفم و به خودش اشاره کرد...بلند تر ازمن داد میزد :

ترانه-من؟؟ ..من چه مرگمه؟؟؟....از سادگی خودم زورم میگیره ...فکر میکنم یه احمق تمام معنام ...چطور تونستی ...یعنی اینقدر ساحل برات مهمه که اسم آموزشگاه رو هم ساحل گذاشتی ؟؟؟...پس من چی ...پندار به خاطر اون دختری که بینمون نیست داشتی انتقام یه خیال واهی رو ازم میگرفتی ...چطور میتونی برگردی و به همین راحتی منو بندازی تو ماشینت ؟؟؟...حتما انتظار داری از فردا هم بشم همون ترانه ی قبلی ...

و تکیشو داد و آروم تر ادامه داد:

ترانه-کور خوندی ...دیگه خر نمیشم ...

و با حرص اشکاشو از روی گونش کنار زد ...بالاخره رامت می کنم نمیزارم از پیشم بری ...
آراد



احساس پوچی می کنم نکنه واقعا دیگه دوسم نداره ...همون دختر مغروری که جذب غرورش شدم حالا داره پسم میزنه ...کی همچین جرعتی داره ...من آرادم ...کسی که دخترا براش خودکشی میکردن ....ولی آریانا فرق داره ...به همین راحتی عاشقم نشده که بزارم به همین راحتی از دستم بره ...باید یه فکری بکنم ...یه دفعه یه فکر اومد تو ذهنم...آره خودشه ....زنا رو این چیزا خیلی حساسن ...رو به دختری که مشغول سرویس دهی بود گفتم:

من-میبخشید خانوم....

از کار دست کشید و با تعجب بهم نگاه کرد:

من-میشه یه کاری برام انجام بدید ...

-چی؟؟؟

من-وقتی بهتون علامت دادم بگید(آراد کجایی بیا دیگه )

خدمتکار یه ابروش و انداخت بالا ...منم بودم میگفتم این یارو حتما خل شده ...یه تراول پنجاهی بیرون آوردم و به طرفش گرفتم:

من-خیلی حیاتی خواهش می کنم 

با دیدن تراول چشماش برق زد و سرش رو به نشونه ی موافقت تکون داد...با خدمتکار هتل دست به یکی نکرده بودم که حالا کردم ...گوشی رو برداشتم و بی وقفه شمارش رو گرفتم...بعد از چند تا بوق برداشت:

آریانا-چیه باز ...من که گفتم دیــــــ...

پریدم وسط حرفش و گفتم:

من-موافقی صیغه رو فسخ کنیم 

چند لحظه سکوت و صدای مشکوک آریانا توی گوشی پیچید:

آریانا-تو که داشتی خودتو میکشتی که مانع بشی ...

من-حالا نظرم عوض شده حرفیه؟؟؟

دوباره چند لحظه سکوت و صدای دستپاچش تو گوشی پیچید:

آریانا- ...من ....مَ...من کی همچین ...حرفی زدم ...

لبخند خبیثی زدم و گفتم:

من-نکنه نظرت عوض شده ...

دوباره قُد بازیش رو شروع کرد:

آریانا-نه خیر ...کی فسخش کنیم ...

من-هر چی زودتر بهتر ...

و به خدمتکار علامت دادم ولی اون با گیجی نگام میکرد ...دستمو گذاشتم رو دهنه ی گوشی و گفتم:

من-چی کار می کنی بگو دیگه ...

-یادم رفت چی باید بگم 

خر بیار و باقالی بار کن ...پوفی کشیدم و گفتم:

من-بگو (اراد کجایی بیا دیگه)

-آها آها ...باشه 

صدای آریانا از اونور میومد:

آریانا-کجایی؟؟...قطع شد ....

من-نه نه ببخشید ...

و بهش علامت دادم:

خدمتکار-آراد کجایی ؟؟؟...بیا دیگه ...

دستم آزادم رو توی جیب شلوارم کردم و به خدمتکار علامت دادم میتونه بره ....به صدای دروغی جواب دادم:

من-الان میام عزیزم ...

و به آریانا گفتم:

من-خوب من باید برم کاری نداری

جواب نداد :

من-الو ...آریانا ...

گیج جواب داد:

آریانا-چیـــ.....زی گفتی؟؟؟

من-گفتم کار دارم باید برم ...یه زمان بزار واسه فسخ صیغه ...

دوباره جواب نداد :

من-مثل این که تو حالت خوب نیست یه زمان دیگه زنگ میزنم ...

و نذاشتم چیزی بگه و تلفن رو قطع کردم ...یه لبخند زدم که تبدیل به قهقه شد ...عین دیونه ها قهقه می زدم ...روی تخت خواب ولو شدم و با همون خنده گفتم:
من-بچرخ تا بچرخیم آریانا خانوم ...ناز هم حدی داره ...
آریانا 



از اون روز لحظه ای فکر و خیال ولم نمیکنه...خیلی متعجبم منی که به هیچ پسری پا نمیدادم و زده بودم رو دست مغرورای عالم حالا دارم به خاطر یه پسر به هم میریزم ....اعصابم از دست خودم خورده که چرا جوابش رو درست حسابی ندادم کلی فحش از دیروز نثار این زبونم کردم که از وقتی که عاشق آراد شدم شده قد نخود ...من فقط میخواستم غرورم رو حفظ کنم ولی با سر رفتم تو چاه ...زود آماده شدم دیگه دلم آروم نمیگیره از دیروز مثل مرغ سرکنده شدم ....یه شال مشکی با مانتوی سبز پوشیدم ...رفتم پایین مامان داشت پیاز سرخ میکرد:

من-من دارم میرم بیرون چیزی نمی خوایی واست بگیرم ...

مامان با تعجب نگام کرد:

مامان-تو که تا دیروز کچلی گرفته بودی از بس تو خونه نشستی ...

بی حوصله جواب دادم:

من-تو رو به جدت اذیت نکن ...سویچ ماشینت رو میدی ...

مامان-گوش بده ببین چی میگم وروجک...آسته میری آسته میایی مبادا رو ماشینم خط بیوفته ...

من-باشه باشه ...حالا سویچ رو میدی 

مامان- به جا کلیدی آویزونه ...یادت نره بهت چی گفته ...اگه یه زمان ...

دیگه واینسادم به بقیه ی حرفاش گوش بدم و با سرعت از خونه زدم بیرون ...سوار 206آلبالویی مامان شدم و به طرف هتلی که بابا گفته بود آراد اقامت داره روندم ...نزدیک هتل پیاده شدم ...رفتم و از مردی که پشت پیشخوان نشسته بود پرسیدم:

من-ببخشید آقا اتاق آقای آراد پارسا شمارش چنده ...

مرد-شماره ی 603طبقه ی پنجم ...میخوایید باهاشون تماس بگیرم 

من-نه ممنونم ...

و به طرف آسانسور رفتم منتظر شدم ولی این آسانسو قصد پایین اومدن نداشت ...قلب بی قرارم تو سینه میکوبید بی معطلی راه پله ها رو در پیش گرفتم ...طبقه ی دوم بودم که نفس کم اوردم و به دیوار تکیه دادم ولی با فکر اینکه ممکنه با یه زن تو اتاق باشه آتیش گرفتم و دوباره توانم رو جمع کردم و از پله ها بالا رفتم ...بماند که با چه بدبختی به طبقه ی پنجم رسیدم ... همونطور که قفسه ی سینم بالا پایین میشد اتاق ها رو رد میکردم و زیر لب شماره هاشو رو میخوندم:

من-598...599...600...601...602...603

آها خودشه ...در زدم ...ولی صدایی نیومد ...نکنه تو هتل نیست و من این همه راه رو الکی اومدم ...دوباره در زدم ولی جوابی نیومد ...با شونه افتاده به طرف آسانسور رفتم که در آسانسو باز شد و آراد اومد بیرون ...با خوشحالی خواستم به طرفش برم که دختری شونه به شونش راه افتاد ...لبخند روی لبام ماسید و خودم رو پشت دیوار راهرو پنهان کردم ...صدای دختر میومد:

دختر-کلی کار داشتم ...حالا که تو اینجایی خیلی خوشحالم ..

آراد لبخندی تحویلش داد و گفت:

آراد-اون موقع ها شیطون تر بودی ...

و با کارت در اتاق رو باز کرد و اول اجازه داد دختر وارد بشه بعد خودش پشت سر اون داخل شد ...از روی دیوار سر خوردم ...تو چشمام پر اشک شد ....لعنت به من که باهاش اونطوری حرف زدم ...یکی نیست بگه دختره ی دیونه وقتی اونقدر میخواییش ناز کردنت واسه چیه؟؟...اشکام راه خودشون رو باز کردن بعد از یک ساعت که با استرس و دلهره و نگرانی همراه بود می خواستم برم در بزنم ببینم چه غلتی می کنن ..که دختر بیرون اومد و باهاش دست داد منم تمام وجودم چشم شده بود و به اون دو تا نگاه می کردم ...آراد باهاش خداحافظی کرد و تا زمانی که وارد آسانسور شد نگاهش کرد درست زمانی که میخواست در رو ببنده مانع شدم با تعجب به عقب برگشت تا ببینه چی مانع بستن در شده ...با دیدن من خشکش زد ...در رو هل دادم و بی توجه به اون وارد شدم ...روی تخت نشستم و یه پام رو روی اون یکی انداختم ...با تعجب وارد شد و گفت:

آراد-تو اینجا چی کار می کنی؟؟؟

من-چیه ناراحتی از اینکه با معشوقت زیارتت کردم؟؟

لبخندی زد و دستاش رو توی جیب شلوار پارچه ایش کرد:

آراد-ناراحت که نه ...

عجب رویی داره این بشر...مطمئنم عین گوجه فرنگی سرخ شده بودم...یه دفعه ترکیدم ...داد و هوار می کردم و به آراد اهمیت نمی دادم:

من-خیلی شارلاتانی ....چطوری تونستی بعد از اون ماجرای انتقام بهم خیانت کنی ...خیلی عوضی هستی ...

به طرفش رفتم و با سینش هلش دادم ولی دریغ از یه میلی متر تکون خوردن :

من-خیلی آشغالی ...چطوری می تونی اینقدر پست باشی ...

و دستام و مشت کردم و به سینش ضربه زدم:

من-چطور می تونی ؟؟...خیلی نامردی ...نامرد ...نامرد ..

مچ دستای مشت شدم و با دستاش گرفت و مانع از مشت زدنم شد ...دیگه از اون لبخند خبری نبود و با اخم غلیظی زل زده بود تو صورتم...صدای خشمگینش گوشم رو پر کرد:

آراد-بعد از اون حرفا چطور میتونی این چیزا رو بگی ...من بهت گفتم دوست دارم برای اولین بار غرورم رو جلوی یه دختر شکستم ولی تو چی کار کردی؟؟...بهم گفتی گم شم ...منم دارم به حرف تو گوش میدم تا آخر عمر که نمی تونم مجرد باشم ...

من-این بود دوست داشتنت ...آره؟؟؟...این بود؟؟؟...از مردایی که حرفشون یادشون میره متنفرم ...اونا مرد نیستن نامردن ...

دستش رو برد بالا که بکوبه تو صورتم ولی من صورتم رو جمع کردم ...وقتی دیدم هیچ اتفاقی نیوفتاد با ترس یکی از چشمامو باز کردم ...با خشم بهم نگاه میکرد و پره های بینیش برای نفس کشیدن مدام باز و بسته میشد:

آراد-چرا رو عصابم یورتمه میری لعنتی؟؟؟

من-چون دلم میخواد ...من یه حرفی زدم تو چرا باید گوش بدی ...

آراد-یعنی می گی به حرفات گوش ندم ...

دستامو با شدت از توی دستاش بیرون کشیدم و چشمام پر اشک شد ....من چطور می تونم این مرد رو دوست داشته باشم ...مردی که سرا پا پر از انتقام و خیانت ..به خودم اشاره کرد و عقب عقب رفتم:

من-منه احمق میخواستم مثلا ناز کنم ...میخواستم یه بار هم که شده غرورتو بشکنم ...ولی نمی دونستم این وسط هیچ کی نیست که نازمو بخره ...منه احمق دوست دارم ...تو حتی نمی تونی زنا رو درک کنی ...عیب نداره از این به بعد برای یکی ناز می کنم که نازمو بخره ...

و روی تخت نشستم و صورتم رو با دستام پوشوندم ...دیگه ترسی از خورد شدن غرورم نداشتم ...فقط با صدای بلند گریه می کردم ...احساس کردم کنارم نشست و نفسای گرمش که به لاله ی گوشم میخورد این رو اثبات می کرد ...بوسه ای به لاله ی گوشم زد و زمزمه کرد:

آراد-نازت فقط مال منه ...اگه روزی بفهمم با کسی قسمتش کردی خودم آتیشت میزنم ...

دستامو پایین آوردم و با چشمای اشکی زل زدم تو چشماش :

من-پس اون دختر ...

میون حرفم اومد و گفت:

آراد-فقط یه همکار قدیمی که خیلی وقته اومده شیراز ...منو که دید ازم خواست به نقشه هاش نگاهی بندازم...منم تو رو دروایسی قبول کردم ....همین ...

من-پس صدای دیروز چی؟؟؟

لبخند دلنشینی زد و گفت:

آراد-اون صدا برام پنجاه تومن آب خورد ...صدای خدمتکار هتل بود ...باید میفهمیدم چقدر برات ارزش دارم ...

با مشت به بازوش زدم و گفتم:

من-خیلی خری ...نمی دونی از دیروز چی کشیدم ...پس مهندسی؟؟؟

آراد-اوهوم...

من-چطوری اومدید تو دانشگاه ما؟؟؟

آراد-پندار آشنا داشت 

سرمو تکون داد:

آراد-دیگه با چشمای اشکی به کسی زل نزن ...

با تعجب پرسیدم:

من-واسه چی؟؟؟

کلافه گفت:

آراد-همین که گفتم ...

ولی من گیر دادم:

من-جون آریانا بگو واسه چی ؟؟؟

آراد-من رو جون تو حساسم ...چرا قسم میدی؟؟؟

من-بگو دیگه ...

آراد-اون موقع دوست دارم بخورمت ...

من آدم خجالتی نیستم ولی اون لحظه احساس کردم از گونه م بخاربلند میشه و سرم رو انداختم پایین...یه دفعه گرمای لباش رو روی لبام احساس کردم ...بعد از سی ثانیه عقب کشید و گفت:

آراد-وقتی خجالت میکشی گرسنم میشه ...

نفس نفس میزدم ...دوباره جلو اومد ...همونطور که به بوسه داغش ادامه میداد دستش رفت طرف مانتوم ...یکی از دکمه هاشو باز کرد ...با وحشت نگاهش کردم ...وقتی نگاهمو دید عقب کشید و گفت:

آراد-دیگه نمی تونم صبر کنم ...

من-ولی من ...

انگشت سبابش رو گذاشت رو لبام :

آراد-هیششششش...نمی خوایی که سر خورده بشم ...

گرمای نفساش منو هم بی تاب کرده بود ...منم طاقتم تموم شده بود ...
ترانه





عصبی ناخونامو میجویدم ...حوصله ی پندار رو نداشتم ...وقتی یاد حماقتم میوفتادم از خودم بدم میومد ...الهی خیر نبینی پندار ...پسره ی ریغو ....اِ ....اِ ...اِ...خجالتم نمیکشه ؟..اومده منو انداخته رو کولش داره برم میگردونه خونه ...باید سرش غر میزدم تا راحت میشدم :

من-خوب جناب دکتر ....سنتون هم دروغ گفتید؟؟؟؟

و خودم جواب خودم رو دادم:

من-معلومه که دروغ گفتی ...آدمی که یه روده ی راست تو شکمش نیست نباید هم راست بگه ...

عصبی جواب داد:

پندار-این بحث و همینجا تمومش کن ...من تحملم زیاد نیست ...

نگاهی به اطراف انداختم ....تو تهران بودیم ....احساس کردم نمی تونم نفس بکشم ...نمی تونم این آدم دروغگو رو تحمل کنم...فریاد زدم:

من-بزن کنار....

دیدم ریلکس داره رانندگی می کنه بلند تر داد زدم:

من-با تو بودم ...گفتم بزن کنار ...

وقتی حرکتی نکرد ...در رو باز کردم و گفتم:

من-یا نگه می داری یا خودمو میندازم پایین ...

با ترس داد زدم:

پندار-داری چی کار می کنی دیونه....

داد زدم:

من-بزن کنار 

ماشین رو کنار خیابون نگه داشت...از ماشین پیاده شدم اونم همینطور ...اومد و بازوم رو با خشم چنگ زد:

پندار-می دونی داری چه غلتی می کنی ؟

داد زدم ...چشمام پر از اشک شد:

من-معلومه که میدونم ...من این زندگی رو دیگه نمی خوام ....امیدوارم بمیرم از دستت راحت بشم ...از ریخت نحست بدم میاد دوست ندارم چشمام به چشمات بیوفته ...

و آروم ادامه دادم:

من-بهم بد کردی پندار ...بد کردی ...

با نا باوری نگام می کرد منم با چشمایی که از اشک لبالب بود فقط سعی کردم از خیابون رد شم که صدای بوق کشدار ماشینی با صدای پندار که اسممو میوورد یکی شد...



***



پندار



با چشمایی درشت شده به ترانه که توی خون فرو رفته بود نگاه کردم ...از تعجب حتی نمی تونستم حرکت کنم ...راننده ی پژو پایین اومد و دو دست تو سرش زد ...صداش تو سرم انعکاس داشت:

مرد-چه خاکی به سرم بریزم ...بدبخت شدم ...

و صدای همهمه ی مردمی که لحظه به لحظه تعدادشون بیشتر میشد:

-بی چاره دختره ....

-زنگ بزنید اورژانس...

یه مرد گوشیش رو در آورد تا زنگ بزنه ولی من هنوز مسخ شده به ترانه نگاه میکردم :

-فکر نکنم زنده بمونه ...خدا به خانوادش صبر بده ...

دوست داشتم در گوشامو بگیرم تا این صدا های گنگ رو نشنوم ...راننده گریه میکرد و می گفت که این دختر یه دفعه پریده جلو ماشینش ...کم کم مردم جلوی دیدم رو گرفتن وقتی نتونستم ترانه رو ببینم عین برق گرفته ها از جا پریدم ...به خودم اومدم و تند تند مردم رو کنار زدم ....یا ابولفضل ....یا قمر بنی هاشم ...چشمام پر اشک شده بود ....نه این ترانه نیست ....زیر لب زمزمه کردم:

من-یا امام رضا ...

و دویدم و کنارش زانو زدم ...جسم بی جونش رو بغل کردم و زجه زدم:

من-چی کار کردی دختره ی احمق؟؟؟....

مردم با نگاهی پر از ترحم بهم زل زده بودن ....نه تو رو خدا اینطوری نگام نکنید ...سر ترانه رو روی پام رها کردم و دستای خونیم رو روی صورتم گذاشتم ....بو کشیدم ...صورتم خونی شده بود ولی اهمیتی نمیدادم یه دختر کوچولو با دیدنم پشت مامانش قایم شد و چادرش رو توی مشت هاش فشار داد:

دختر-مامان من از این آقا میترسم ...صورتش قرمزه ...

عین دیونه ها اشک میریختم و زجه میزدم:

من-ترانه بلند شو ...تو رو قرآن اینطوری بازیم نده ...باشه هر چی تو بخوایی ...می برمت خونه ی بابات فقط تو رو خدا بلند شو .....ای خُـــــــــــــــــــــــ ـــــدا....دِ بلند شو لا مصب ....من بدون تو زنده نمی مونم ...

نگاهی به صورت رنگ پریده و معصومش انداختم ...مو هاش که با خون به صورتش چسبیده بود رو کنار زدم و زمزمه کردم:

من-من می خوام چشمای درشتت رو دوباره ببینم ...مژه هات رو نبند وگرنه رشته ی عمر من پاره میشه ...

و دوباره صورتم رو پوشوندم و گریه کردم صدای آمبولانس و بعد دو مرد که میخواستن ترانه رو ازم جدا کنن...داد زدم:

من-جلو نیایید ...اون فقط خوابیده ...

با پشت دست اشکامو پاک کردم وادامه دادم:

من-اون چیزیش نیست ...برید عقب ...

عین دیونه ها نمی ذاشتم ازم جداش کنن ... بالاخره یکیشون داد زد:

مرد-هر دقیقه که میگذره به مرگ نزدیک تر میشه لطفا برید کنار ...

با این حرف کمی فکر کردم و بعد گذاشتم کارشون رو بکنن :

مرد-به آرومی بلندش کنید ممکنه خون ریزی داشته باشه ...
و با دقت اونو روی برانکادر خوابوندن و بردنش داخل آمبولانس منم مثل جنازه پشت سرشون روون شدم...تا به بیمارستان برسیم من مثل یه مرده ی متحرک به صورت غرق در خون ترانه زل زده بودم ...باورد این اتفاق ها برام سخت بود ....همه چیز پشت سر هم اتفاق افتاد و من هنوز تو شوک بودم ...تو بیمارستان دکتر سهرابی رو دیدم ...استادم بود خیلی کاردان و متشخص ...با دیدنم تو اون وضعیت از پرستار خواست بهم یه سرم وصل کنه و به مخالفت های منم توجهی نکرد ...منم سرم به دست طول و عرض بیمارستان رو بالا پایین می کردم ....
بالاخره تخت ترانه رو بیرون آوردن و منم پشت سرشون سرم به دست می دویدم:

پرستار-دو تا از دنده هاش شکسته احتمال خونریزی داخلی هست ...

و دکتر سریع چیزی رو یادداشت می کرد ...جلوی دکتر رو گرفتم:

من-دکتر حالش چطوره؟؟؟

دکتر-شما همسرشون هستید؟؟

فقط سرم رو تکون دادم :

دکتر-چون وقت نداریم سریع می رم سر اصل مطلب ...احتمال خونریزی داخلی هس پس این عمل خیلی خطرناکه ...

کمی تو چشمام نگاه کرد و آروم زمزمه کرد:

دکتر-شما اصلا حالتون خوب نیست بهتر نیست که ....

نذاشتم ادامه بده و گفتم:

من-ادامه بدید لطفا ...

دوباره کمی مکث و بعد ادامه داد:

دکتر-احتمال قطع نخاع یا حتی مرگ هست و یا خیلی چیزای دیگه..

با درموندگی نگاهی به چشم های دکتر انداختم :

من-نه تو رو خدا ...

و روی صندلی ولو شدم ....دکتر هم سریع گفت:

دکتر-همسرتون باید سریع عمل بشن ...باید برگه های عمل رو امضا کنید ....

بی حال بودم و وضعم اصلا خوب نبود ولی می دونستم اصلا نباید وقت رو تلف کرد ...پس بدون فوت وقت برگه ها رو امضا کردم ...دکتر سهرابی هم توی اتاق عمل بود ...قبل از اینکه بره دستش رو پدرانه روی شونم گذاشت و گفت:

سهرابی-همه چیز دست خداس به خدا توکل کن ....

ولی من خیلی وقت بود خدا رو فراموش کرده بودم ...رفتن ساحل باعث شد خدا رو فراموش کنم ...نکنه خدا میخواد مجازاتم کنه ....نه من طاقت نمیارم ...خدایا اینبار نه ...من ترانه رو بیشتر از ساحل دوست دارم 

کنار صندلی زانو زدم و با ضعف به در اتاق عمل خیره شدم ...چشمام پر از اشک شد و زیر لب زمزمه کردم:

من-خدایا من غلط کردم ...عزیزم رو ازم نگیر ...خدایا منو بکش دِ آخه چرا اون ....

و اشکام سرازیر شدن ...

از پرستاری که رد میشد با بدبختی پرسیدم:

من-خانوم شما قرآن دارید؟؟؟

پرستار نگاهی با ترحم بهم انداخت و گفت:

پرستار-الان براتون میارم ...

و رفت ...منم به در اتاق عمل خیره شدم ...که صدای همون یارو که به ترانه زده بود رو شنیدم:

-آقای پلیس به قرآن من بی تقصیر ...

سوزن سرم رو از دستم بیرون کشیدم و عین ببر زخمی به طرفش حمله کردم ...یقشو تو دستام گرفتم و عربده کشیدم:

من-برو دعا کن چیزیش نشه وگرنه به خاک سیاه میشونمت ...عوضی ...

پلیس با زحمت منو ازش جدا کرد و سرم داد زد:

پلیس-آقا خودتو کنترل کن ...

با چشمایی به خون نشسته نگاهش کردم ...اونم رو به مرد گفت:

پلیس-شما باید با من بیایید ...

و اجازه نداد حرفی بزنه ...منم همونطور که نفس نفس میزدم و به رفتنشون نگاه می کردم داد زدم:

من-دستم بهت برسه زندت نمیزارم ....به خدا اگه یه تار مو از سرش کم بشه نفستو قطع می کنم ...

پرستاری با اخم بهم گفت:

پرستار-هیسسس...آقا اینجا بیمارستانه ...

دوباره ضعف سرتاپام رو گرفت ....من بیمارستان چی کار می کنم ... سرم رو براش تکون دادم و دوباره روی صندلی ولو شدم ...دستامو به زانو هام تکیه دادم و تو هم قفلشون کردم ...سرم رو پایین انداختم و با خجالت صلوات فرستادم...صدای پرستار اومد:

پرستار-بفرمایید آقا ...

قرآن رو ازش گرفتم و گفتم:

من-ممنون خانوم ...

اونم با همون نگاهی که ترحم ازش بیداد می کرد رفت ...شرمم میشد قرآن رو باز کنم ...تو دلم گفتم:

من-خدایا منو ببخش ...خدایا توبه می کنم ...شرمم میشه ازت چیزی بخوام ...من همونیم که چند ساله یادت نکردم ...تو هم منو فراموش کردی؟؟...نه تو خیلی بخشنده ای ...

و بوسه ای به قرآن کوچیک زدم و بازش کردم ...با دیدن اسم سوره اشک تو چشمام جمع شد ...سوره ی (توبه)...با همون اشکا شروع کردم به خوندن ...زمان رو فراموش کرده بودم ...فقط اشک می ریختم و آیه ها رو می خوندم ...
آریانا



چشم باز کردم ...ساعت نزدیک پنج صبح بود ....وایی نه من چه غلطی کردم ...صدای شیر حموم و آراد که واسه خودش آواز می خوند میومد...کمرم درد میکرد و نای تکون خوردن نداشتم ... اگه مامان یا بابام بفهمن چی؟؟؟....نگاهی به گوشیم انداختم ...ده تماس بی پاسخ از مامانم ... بغض بدی گلومو می فشرد ...نباید این اتفاق می افتاد ..من هنوز به آراد اعتماد ندارم ...صورتمو با دستام پوشوندم و گریه کردم ...ملافه رو دور خودم پیچیده بودم و اشک میریختم ...هم از درد هم از پشیمونی ...همون لحظه آراد سوت زنون اومد بیرون ...با دیدن من که گریه می کردم خشک شد...با تعجب گفت:

آراد-تو چرا گریه می کنی؟؟؟

نگاهی خشمگین بهش انداختم و با گریه گفتم:

من-نباید این اتفاق میوفتاد ...همش تقصیر توئه 

اومد و کنار تخت نشست ...مو هاش هنوز خیس بود وتی شرت خاکستری با شلوار لی پوشیده بود ...سرم رو گذاشت روی سینش :

آراد-هیششش...گریه نکن ... بالاخره یه روز این اتفاق میوفتاد ...چه امروز یه چه یه روز دیگه ...

اونقدر تو بغلش گریه کردم که تی شرتش خیس شد ...بالاخره سرمو از روی سینش جدا کرد و با دستاش صورتمو قاب گرفت:

آراد-حالا بلند شو برو دوش بگیر ...

سعی کردم بلند شم ... ولی درد بدی تو کمرم پیچید و مجبور شدم گریه کنم ...آراد نگران جلوم وایساد :

آراد-بزار کمکت کنم ...

دستم و از تو دستاش بیرون کشیدم و ملافه رو محکم تر دور خودم پیچیدم:

من-لازم نکرده ...

و خودم به سختی وارد حموم شدم ..آب گرم کمی حالم رو بهتر کرد ...دوست نداشتم از آب گرم دل بکنم پس حدود یک ساعت اون تو بودمگریه می کردم ....خیلی برام غیر منتظره و سخت بود ...حوله ی آراد رو پوشیدم و بیرون اومدم ...آراد نبود ....لباسام روی تخت بودن ...به سختی پوشیدمون ...دردم خیلی کم شده بود ...آراد این موقع ی صبح کجا رفته ...یه دفعه موبایلش شروع کرد به لرزیدن ...نگاهی به صفحش انداختم ...وایی نه ...این که همون دخترسیه عکس که توش دختره دستشو انداخته بود گردن آراد و لبخند میزد ...آراد هم یه عالمه خامه رو صورتش بود ....صفحه ی موبایل مدام روشن خاموش میشد ...دست بردم و سست مربع سبز رو فسار دادم ولی حرفی نزدم:

دختر-اومدی؟؟؟...خیلی وقته تولابیم ...

دیگه بیشتر گوش ندادم و قطع کردم ...با دو دلی و درد کمی از اتاق بیرون اومدم و منتظر آسانسور شدم ...اه این کوفتی کجاست پس؟؟...بالاخره انتظار تموم شد و رسید منم شیرجه زدم توش ...صدای مرد آسانسور در اومد:

-همکف...

چه جالب بود ...کم پیش میومد صدای مرد بزارن...گوشیم همون لحظه زنگ خورد در آوردم و جواب دادم:

من-الو ...

اما یه دفعه چشمم به دو نفر افتاد که تنگا تنگ همدیگه رو بغل کرده بودن..دختر همونی بود که دیروز دیدم و الان زنگ زد ...ولی اون نمی تونه آراد باشه ...نه آراد نیس....سعی می کردم به خودم دلگرمی بدم که اون آراد نیست...صدای مامان از اونور خط میومد ولی من منگ بودم:

مامان-کجایی دختر ؟؟؟...نمی تونی خبر بدی پیش آرادی ...خوبه اون بنده خدا جواب گوشیتو داد وگرنه من سکته کرده بودم ...

دیگه چیزی نمیشنیدم ...دستم پایین اومد و تماس رو قطع کردم ...حالا دیگه مرد برگشته بود و کاملا مشخص شد کی بود؟؟...مطمئنا می دونید کی بود ؟؟؟...آراد...نمی تونم حس اون لحظه رو توصیف کنم ...حس بدبختی ،سرخوردگی و احمق بودن رو داشتم همزمان آتیشی توی وجودم شعله می کشید ...شاید خشم بیشترین چیزی بود که حسش می کردم کسایی که تا حالا طعم تلخ خیانت رو حس کردن می فهمن چی میگم ...دوست داشتم بفهمه که دیدمش ...رفتم جلوشون ...آراد با تعجب و ترس گفت:

آراد-کی ...کی ...اومدی پایین؟؟؟

دندونام و رو هم فشار دادم وبا تمام قدرت توی صورتش سیلی زدم ...دختر جیغ خفیفی کشید و دستش رو جلوی دهنش گذاشت ...منم اخرین نگاه سرشار از نفرت رو به آراد انداختم و از هتل بیرون اومدم ...آراد دنبالم میومد و صدام میزد ...همونطور که از شدت خشم میلرزیدم برگشتم و داد زدم:

من-اسممو به دهن کثیفت نیار...نمی خوام ببینمت حتی اگه تا اخر عمرم بدون شوهر بمونم با تو ازدواج نمی کنم ...من خیلی احمقم که برای دومین بار گولتو خوردم ...ولی دیگه تموم شد

و پریدم تو ماشین ..اونم مدام تلاش میکرد دری رو که قفلش کرده بودم رو باز کنه 



آراد-سو تفاهم شده بزار برات توضیح بدم ...

ولی من نذاشتم به این تلاش بیهوده ادامه بده و پامو روی پدال گاز فشار دادم و از آیینه بهش که تو خیابون زانو زده بود نگاه کردم ...کم کم اشک تو چشمام جمع شد و بعد با صدای بلند گریه کردم ...این حق من نبود ...حق من یه شوهر خیانتکار نبود ...



:: موضوعات مرتبط: دختران زمینی پسران آسمانی , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: